3

35 13 3
                                    

___________________________________________

2017/اسپانیا/خانه گارسیا

_گفتم به بچه هام کاری نداشته باش عوضی

آرس پای مادرش را محکم گرفته بود . و آرام آرام اشک می‌ریخت و سرش را به اطراف تکان میداد .
برادر بزرگ تر آرس دستش را کشید و اورا به بیرون از خانه برد .

« تظاهر »

از اینکه تظاهر کند یک بچه است و نمی داند چه اتفاقی در حال رخ دادن است متنفر بود .

شاید برادرش با او میخندید و موضوع را عوض میکرد .
اما آرس میدانست !

او میدانست !

او میشنید !

صدای های مادرش در هنگام شب ، صدا های که ناشی از ترس و عصبانیت بودند  ؛  صدای دعوا و بحث اورا می ترساند!

برادرش همیشه وارد عمل میشد و سعی میکرد پدر و مادرش را جدا کند اما او هم زخمی و با صورت کبود  بر میگشت درست مثل مادرشان !

اما تنها کسی که مجبور بود تظاهر کند خواب است و چیزی نمی شنود آرس بود .

« من  نمی شنوم »

« من نمی شنوم »

«  من  نمی دونم »

« من ناراحت نیستم »

« من ناراحت نیستم »

« اونا همو دوست دارن !»

«من بچم »

همه  آن زمزمه های زیر لحاف دروغ بود .
او میدانست چیز هایی که نباید را فهمیده بود چیزهایی که برای فهمیدن آنها زود بود .
او نباید می فهمید .
نباید می فهمید !

اما مگر میشد که نفهمید ؟ میتوانست ؟

هنگامی که تمام صورتش  را با اشکانش   خیس میکرد و در سکوت گریه میکرد ؛   چشمانش را محکم بست و به این فکر کرد که :

« درست میشه »

« همه چیز درست میشه »

اما بر خلاف افکار  ساده و معصومانه آرس هیچ چیز درست نشد !
وقتی چشمانش را باز کرد ...
خودش را دست در دست مادری با چهره زخمی و کبود دید

که با عصبانیت فریاد میزند :

_ من میخوام از این مردک کثیف جدا بشم

و بلاخره آنچه که سالهاست میخواست رخ دهد ؛
رخ داد .

آنها جدا شدند .

آرس دیگر پدر نداشت .

دیگر چیزی نداشت که اورا والد بنامد .

دیگر کسی را نداشت که همانند دیگر بچه ها آن را ستون خانه بنامد .

دیگر وجود نداشت .همه چیز  از بین رفته بود .
او ساعت ها گریه کرد ...

گریه کرد ...

are you my angel ?Where stories live. Discover now