___________________________________________
2017/اسپانیا/خانه گارسیا
_گفتم به بچه هام کاری نداشته باش عوضی
آرس پای مادرش را محکم گرفته بود . و آرام آرام اشک میریخت و سرش را به اطراف تکان میداد .
برادر بزرگ تر آرس دستش را کشید و اورا به بیرون از خانه برد .« تظاهر »
از اینکه تظاهر کند یک بچه است و نمی داند چه اتفاقی در حال رخ دادن است متنفر بود .
شاید برادرش با او میخندید و موضوع را عوض میکرد .
اما آرس میدانست !او میدانست !
او میشنید !
صدای های مادرش در هنگام شب ، صدا های که ناشی از ترس و عصبانیت بودند ؛ صدای دعوا و بحث اورا می ترساند!
برادرش همیشه وارد عمل میشد و سعی میکرد پدر و مادرش را جدا کند اما او هم زخمی و با صورت کبود بر میگشت درست مثل مادرشان !
اما تنها کسی که مجبور بود تظاهر کند خواب است و چیزی نمی شنود آرس بود .
« من نمی شنوم »
« من نمی شنوم »
« من نمی دونم »
« من ناراحت نیستم »
« من ناراحت نیستم »
« اونا همو دوست دارن !»
«من بچم »
همه آن زمزمه های زیر لحاف دروغ بود .
او میدانست چیز هایی که نباید را فهمیده بود چیزهایی که برای فهمیدن آنها زود بود .
او نباید می فهمید .
نباید می فهمید !اما مگر میشد که نفهمید ؟ میتوانست ؟
هنگامی که تمام صورتش را با اشکانش خیس میکرد و در سکوت گریه میکرد ؛ چشمانش را محکم بست و به این فکر کرد که :
« درست میشه »
« همه چیز درست میشه »
اما بر خلاف افکار ساده و معصومانه آرس هیچ چیز درست نشد !
وقتی چشمانش را باز کرد ...
خودش را دست در دست مادری با چهره زخمی و کبود دیدکه با عصبانیت فریاد میزند :
_ من میخوام از این مردک کثیف جدا بشم
و بلاخره آنچه که سالهاست میخواست رخ دهد ؛
رخ داد .آنها جدا شدند .
آرس دیگر پدر نداشت .
دیگر چیزی نداشت که اورا والد بنامد .
دیگر کسی را نداشت که همانند دیگر بچه ها آن را ستون خانه بنامد .
دیگر وجود نداشت .همه چیز از بین رفته بود .
او ساعت ها گریه کرد ...گریه کرد ...

YOU ARE READING
are you my angel ?
Romanceبه چهره اش خیره شد و از گردن سفیدش دل کند. دستش را روی آن صورت زیبا گذاشت . حس دلتنگی درحال شکاف آن قلب درون سینه اش بود . اورا آزار میداد و وا میداشت با همان اسمی که دوست دارد صدایش کند : _فرشته ! فرشته ی من ! صدای موسیقی بلند گوشنواز تر شده بو...