5

16 6 0
                                    


با حس سنگینی روی دستش از خواب بیدار شد .
به جسمی که روی بازویش به آرامی به خواب رفته بود خیره شد . آن پسرک مو سفید  غرق در خواب بود .زیبایی خیره کننده ای داشت .آن موهای سفید بهم ریخته که هر دستی دوست داشت بدور آن همانند پیچک بپیچند .

_ موهات خیلی نرمن !


آرام خندید و نجوا کرد اما  ناگهان با به یاد آوردن شب گذشته    با احساس عذاب وجدان شدیدی  از جایش برخواست و به دنبال چیزی برای پوشاندن بدن عریانش گشت .


« لعنت به من ! »


...



_ شبه النی ؟ میدونی چقدر برات خطرناکه؟  تو سوءتغذیه داری...

دانیل با پسری که در آغوشش از مستی به خواب رفته بود تنها مانده بود .ساعت از نیمه شب فرا تر رفته بود ولی از ازدحام جمعیت کاسته نشده بود .


_باید ببرمش خونه !


در آن لحظه شاید تنها فکری که به ذهن دانیل رسید آن بود که این پسرکِ درون آغوشش را رها نکند .
دانیل دستانش را دور کمر آرس حلقه کرد و او ا مجبور به ایستادن کرد دقیقه ای بعد دست آرس را به سمت گردنش برد  تا تکیه گاهی برای آن جسم ظریف و بی حال درست کند .

با قرار گرفتن دست چپ دانیل بر روی  شانه آرس توانست کنترل اورا بدست بگیرد  حال می‌توانستند کنار یکدیگر حرکت کنند.

هوا کمی سرد تر شده بود  ابر ها دوباره به سمت ماه هجوم برده بودند و اورا  بدون هیچ رحمی مخفی نموده بودند تا نورش را از آن شهر برفی محروم کند  .
مردی با پالتوی سیاه و بلندش به همراه  پسرک ظریف و مستی حرکت میکرد . فارغ از تمام نگاه ها و افکار منحرف مردمانی که به آنها چشم دوخته‌اند.

_چرا ماشینم اینقدر دوره


آرس را روی صندلی جلو نشاند و وسایل آرس را در جعبه ماشین قرار داد سپس  به سمت صندلی راننده حرکت کرد .

ماشین سیاه رنگ و مدل بالایی که داشت هر نگاهی را به خود جذب میکرد .آن به وضوح نشان میداد دانیل در خانواده ای ثروتمند بدنیا آمده است .

پس از کمی رانندگی آرس تکانی خورد و چشمان درشتش را  باز کرد . حتی اگر فریاد هم می کشید دانیل باید آنرا قبول میکرد .به هرحال وقتی چشمانت را باز کنی و خود را در جایی غریب جز مکان مورد نظرت ببینی حتما تعجب خواهی کرد .

_ هعی تو !


دانیل آب دهانش را قورت داد و از سرعت خودرو کاست
چهره اش  را کمی به سمت آرس چرخاند تا  واکنش های او را  به درستی ببیند .
با خودش فکر میکرد  قرار است آرس چه واکنشی نشان دهد ؟


_ تو حق نداشتی بهم تهمت بزنی خوابگاه تنها جایی زندگی من بود .....

با چشمانی سرشار از اشک به دانیل خیره بود و با لحنی بچگانه زمزمه میکرد .دانیل تک خنده ای کرد و با دست آزادش موهای سفید رنگ پسر را بهم ریخت ....
بلاخره نیم ساعت رانندگی دانیل به پایان رسید . ماشین را دقیق در جلوی خانه اش پارک کرد و  از آن پیاده شد .
درِ سمت آرس را باز کرد و جلوی  ماشین  زانو زد و دستانش را به سوی او باز کرد .

are you my angel ?Where stories live. Discover now