Part 1

52 7 2
                                    

چشماش رو باز کرد، آرامشی که وقتی شنا میکرد داشت و هیچوقت دیگه ای نداشت حالا کف استخر نشسته بود و سعی میکرد به هیچی فکر نکنه، به پدرش به مادربزرگ و مادرش.

اونا همه رفته بودن و تنها چیزی که مونده بود یه پسر بود با کلی سوال تو سرش و کلی بار روی دوشش یه پسر که شک داشت بتونه از دست خواهان مال و اموالش فرار کنه و تا مدت زیادی زنده بمونه.

با کم اومدن نفسش روی آب رفت وقتی چشماش رو باز کرد کسی که اصلا انتظارش رو نداشت دید، با خودش گفت اینجا آخر خطه زندگیش به پایان رسیده!

-هیونجین...بهتره اون برگه های کوفتی رو امضاء کنی!

سری از اب بیرون اومد و پا به فرار گذاشت اما اون مرد ولش نمیکرد و پا به پاش میدوید، ترسی که وجودش رو فرا گرفته بود توصیف نشدنی بود نمیخواست بمیره، میخواست زندگی کنه میخواست بفهمه عشق چیه، خوشحالی چیه، زندگی واقعی چیه! ولی انگار دنیا و آدمای پستش نمیخواستن اجازه فهميدن این چیزارو بهش بدن.

توی عمارت داد میزد و کمک میخواست ولی کی طرف اون پسر بیچاره بود؟

صدای مرد که اسم پسر رو فریاد میزد قطع شد و دست از دویدن برداشت به عقب که برگشت تنها چیزی که دید خون بود که داشت از گلوی مرد بیرون میریخت و بعد کسی که جلو دیدش به اون مرد رو گرفت- من اینجام بچه جون!
بغضش ترکید و به بغل تنها تکیه گاهش رفت، دردی که پسر‌ تحمل میکرد رو چانگبین هم احساس می‌کرد و باعث می‌شد با خودش فکر کنه مگه این بچه چه گناهی مرتکب شده؟

-چیزیت که نشده؟

-منو ببر، منو از اینجا ببر!

{پنج سال بعد}

خودش رو روی تخت انداخت و نفسش رو محکم بیرون داد، دستش رو توی جیبش برد و پاکت سیگار رو در اورد با خالی دیدن پاکت عصبی شد و به طرف دیگه ای از اتاق پرتش کرد.

از وقتی که با چانگبین فرار کرده بودن پنج سال می‌گذشت و حالا دیگه آدمهای زیادی دنبال هیون نبودن ولی ترساش و کابوساش تمومی نداشت بجاش خودش داشت تموم میشد و نمیدونست کی چراغ زندگیش رو به خاموشی میره.

با زنگ خوردن گوشیش چشماش رو باز کرد و جواب داد- هیونجین، قرصات رو خوردی؟ حواست هست امروز بادیگاردت میاد؟

-من بادیگارد خواستم؟

-تو یکی وارثان خاندان هوانگی! تا کی میخوای بیرون نری و خودت رو حبس کنی، برات بادیگارد گرفتم تا مراقبت باشه و بتونی کارات رو بهت انجام بدی باهاش خوب رفتار کن یکی از دوستای نزدیکمه!

باشه ای گفت و گوشی رو قطع کرد دستش رو روی پیشونیش قرار داد- چه زندگی مسخره ای.

به طبقه پایین رفت مدتی گذشته بود و وقتی داشت قهوه درست میکرد زنگ خونش به صدا در اومد کنار آیفون رفت و نگاهی انداخت در رو باز کرد و منتظر شد تا به در اصلی برسه با باز کردن در اصلی و دیدن پسر نفسش بند اومد، یاد عکسی افتاد که مادرش بهش نشون داده بود- این ادم اون کسیه که میتونه مراقبت باشه!

-اقا، آقای هوانگ؟

به خودش اومد و از جلوی در کنار رفت- بفرمایید تو

بعد از وارد خونه شدن دستش رو دراز کرد- لی فلیکس هستم، بادیگاردتون

با پسر دست داد- من بادیگارد نمیخواستم ولی از آشنایی باهات خوشبختم، فکر کنم چانگبین همه چیز رو برات توضیح داده اتاقت طبقه دوم کنار اتاق منه و یسری چیزا هست که به مرور میفهمی مثل اینکه نباید تو زندگی من فضولی کنی چون تو فقط؟

-یه بادیگاردم.

-درسته راحت باش، میتونی بری وسایلت رو بچینی

بعد از گذاشتن احترام به هیونجین به طبقه بالا رفت و زیر لب غر غر کرد- چقدر رومخه با خودم چی فکر کردم به حرف مامان گوش دادم!

بعد گذاشتن وسایلش سریعا به طبقه پایین رفت- اقای هوانگ، چیزایی مثل غذا درست کردنم با منه درسته؟

همونطور که سرش تو گوشی بود اره ای گفت و فلیکس به اشپزخونه رفت در یخچال رو باز کرد ولی خورد تو پرش- هیچی توش نیست...

بعد از لعنت فرستاد به خودش توی دلش سمت هیونجین رفت- میرم بیرون خرید کنم با اجازه.

-وایسا منم میام، چندتا خرید دارم

بعد از مدتی سوار ماشین شدن و به سمت فروشگاه راه افتادن هرچیزی که فلیکس برمیداشت هیونجین غر میزد- اخه به جه درد میخوره؟ اونم نه بزارش سر جاش

فلیکس دیگه حوصلش رو نداشت- مگه نگفتین وسیله میخواید، برید وسایلتون رو بخرید انقدرم منو اذیت نکنید!

بعد سری راهش رو کشید و از هیون دور شد- فقط یه بادیگارد روانی کم داشتم!

****

beautiful painWhere stories live. Discover now