Part 3

29 4 2
                                    

وقتی مطمعن شد هیون کابوس نمیبینه و خوابه از اتاقش بیرون رفت، خوابش پرید بود پس رفت تا یه دوری توی اون عمارت بزرگ بزنه اتاقی که آخر راهرو بود رو انتخاب کرد و وارد شد، با روشن کردن چراغ لحظه ای نفسش توی سینش حبس شد

جلوتر رفت و به تک تک نقاشی هایی که همجای اتاق اویزون یا روی زمین افتاده بودن نگاه میکرد حتی یدونه رو هم جا نمیداخت

بعضیاشون رو میتونست بفهمه مثل "ترس از تنهایی"

"ترس از بیان احساسات"

"فرار از جامعه"

ولی بعضیاشون اونقدر پیچیده و عجیب بود که نمیتونست متوجه شه!

تنها چیزی که توی نقاشی های عجیب یکسان بود، چهره ینفر بود که با رنگ قرمز تا حدودی پوشونده شده بود و باعث شد برای پسر این سوال به وجود بیاد- کی میتونه باشه؟

با زنگ خوردن گوشیش سریعا به اتاقش رفت و جواب داد- بدترین موقع رو برای زنگ زدن انتخاب کردی جیسونگ!

-ساکت شو، کدوم گوری رفتی؟ چرا هیچی بهم نگفتی؟

-بعدا برات توضیح میدم الان باید برم!

با اینکه جیسونگ قصد حرف زدن داشت گوشی رو قطع کرد و خودش رو روی تخت انداخت برای روز اول کاریش زیادی چیزای عجیب دیده بود پس تصمیم گرفت بدون فکر کردن به چیزی بخوابه.

{فردا، ۱۰ صبح}

با صدای خنده های بلند از خواب بیدار شده بود، اول رفت و به صورتش آبی زد بعد لباس خوابش رو عوض کرد و به پایین رفت، با چانگبین مواجه شد و قبل از اینکه چیزی بگه پسر بهش سلام کرد- اینجا چیکار میکنی؟

چانگبین بهش اشاره کرد تا بره پیشش- جیسونگ هفت صبح بهم زنگ زد، گفت یا بیارمش پیش تو یا میکشتم الانم رو مبل نشسته و خیلی عصبیه

-خیر سرت معمور مخفی ایی از یکی مثل جیسونگ میترسی! ولی اقای هوانگ چطوری راهش دادن؟

-زبون درازی نکن، اون دیگه به تو مربط نیست بدو برو!

بعد از چشم غره رفتن به چانگبین سمت جیسونگ رفت و قبل از اینکه سلام بده یه کشیده از پسر خورد- احمق اومدی تو دل شیر اونوقت به من نگفتی؟

فلیکس متقابلا کشیده ای به جیسونگ زد- ببخشید خب!

همونطور که جیسونگ و فلیکس داشتن دعوا میکردن چانگبین رفت و کنار هیون وایساد- فلیکس چیزی فهمیده؟ اصلا خودت چیزی یادته؟

-خیلی واضح یادمه، چیزی ام نفهمیده

-خوبه، مراقبش باش من دیگه میرم

بعد رفتن چانگبین لیوان های نسکافه رو برداشت و پیش دوتا پسر دیگه رفت- جیسونگ بشین سرجات انقدر اذیتش نکن

پسر بعد از در اوردن زبونش برای هیون یه گوشه نشست فلیکس هم برای امنیت بیشتر رفت و کنار هیون نشست- جیسونگ رو از کجا میشناسید؟

-دوست دوران ابتدایی بودیم

سرش رو تکون داد و به فکر فرو رفت، نقاشی های دیروز هیون توی ذهنش جوری نقش بسته بود که بعید میدونست حالا حالا ها از یادش بره خیلی دوست داشت در مورد نقاشی ها بدونه ولی اجازه پرسیدنش رو نداشت چون اون فقط یه بادیگارد بود!

بعد از مدت کمی جیسونگ هم رفت و دوباره تنها شدن

وقتی فلیکس برای آشپزی به اشپزخونه رفت هیون هم پشت سرش رفت و روی کابینت نشست، فلیکس که دیگه نمیتونست اون همه کنجکاوی رو تحمل کنه بی اختیار سوالی پرسید- گذشتتون زیادی تلخ بوده؟

-اگه بگم اره برای تو فرقی داره؟

-فقط، بخاطر این پرسیدم چون اتفاقی نقاشی هاتون رو دیدم و...اون مرد کیه که توی بیشتر نقاشی هاتون هست؟

چشمای پسر بزرگتر ریز شد و نگاه بدی به فلیکس انداخت- فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه

-درسته، معذرت میخوام

هیون از روی کابینت پایین و به سمت اتاقش رفت، فلیکس به خودش لعنت میفرستاد که چرا اون سوال رو پرسید ولی مگه فایده داشت؟

وقتی بالاخره غذا درست شد رفت به طبقه بالا تا به هیون بگه بیاد پایین، در اتاق رو زد ولی کسی جواب نداد بعد از مدت کمی در رو باز کرد و دید و هیون نیست

سری نگران شد و همه جارو چک کرد، آخرین جا و اخرین امید فلیکس حمام بود، ولی با باز کردن در...

با خونی مواجه شد که از وان بیرون میریخت.

****
خب خب این اولین بوکی هست که آپ میکنم و نمیدونم. چجوریه یا اصن خوب هست یا نه به هر حال امیدوارم خوشتون بیاد "-"

beautiful painWhere stories live. Discover now