Part 2

28 4 2
                                    

-غذا درست نشد؟

چشم غره ای به هیون رفت- یکم دیگه صبر کنید

-هعی، باهام رسمی حرف نزن خوشم نمیاد

-پس ساکت شو و یکم دیگه صبر کن!

هیونجین که بدجور خورد بود تو پرش رفت و پشت میزد نشست. همه چی اروم بود تا وقتی که زنگ خونه به صدا در اومد و ترس وجود هیون رو در بر گرفت؛ با اینکه به یه جزیره دور افتاده فرار کرده بود هنوزم میترسید عموهاش پیداش کنن و بکشنش!  فلیکس که متوجه ترس هیون شد رفت تا در رو باز کنه- بفرمایید، اوه بیا تو!

چانگبین با لبخندی بزرگ رو لبش وارد شد که باعث از بین رفتن ترس پسر شد. فلیکس رفت تا به غذا درست کردنش ادامه بده و هیونجین و چانگبین بعد از بغل کردن هم رفتن و روی مبل نشستن- خب، با لیکسی کنار اومدی؟

-اره فقط واسه روز اولش زیادی...منو تحت کنترل گرفته

خنده چانگبین خونه رو در بر گرفت- میدونستم!

الاخره شام حاظر شد و هیونجین بعد از یه دل سیر غذا خوردن از فلیکس تشکر کرد که باعث شد فلیکس لبخندی زیبا بزنه- خوشحالم که خوشت اومد!

برای چند لحظه ماتش برد ولی بعد بلند شد و ظرفهارو کمک فلیکس جمع کرد، چانگبین با زنگ خوردن گوشیش سریعا رفت و دوباره سکوت خونه رو در بغل گرفت.

بعد از کمی توی گوشی گشتن حوصلش سر رفت و یادش اومد الان دیگه تنها نیست، همونطور که فلیکس داشت ظرفهارو میشست رفت و روی کابینت کنار ظرفشویی نشست- وقتایی که بیکاری چیکار میکنی؟

-من هیچوقت بیکار نیستم باید همش مراقب مادر مریضم باشم و از خواهرام مراقبت کنم اخه زیادی شیطونن...

لبخندی تلخی زد و به شستن ظرفها ادامه داد- ولی، چرا ظرفهارو ننداختی تو ماشین ظرفشویی؟

اخرین ظرف رو هم آب کشید و شیر آب رو بست- چون باید کار کنم تا فکر و خیال روانیم نکنه! الانم اکه اجازه بدی نیاز دارم برم استراحت کنم شب خوش.

نفسش رو محکم بیرون و داد و به این فکر کرد که چرا فلیکس انقدر باهاش خشک برخورد میکنه، نیاز به اروم شدن بدن و عصابش داشت پس به سمت استخر رفت بعد از درآوردن لباساش پرید تو آب، خودش رو به کف استخر رسوند و همونجا موند

"تو توی خاندان هوانگ جایی نداری"

"پسر بیچاره مادر پدرت تورو تنها گذاشتن
تو فقط یه یتیم بدردنخوری!"

صداهای مختلف که از اشخاص مختلفی توی ذهنش می‌پیچید باعث کابوسا و ترساش بودن و این صداها باعث میشد با خودش بگه " اگه این صداهارو خفه کنم خوب میشم؟ دیگه میتونم عادی زندگی کنم؟ دیگه انقدر از زندگی متنفر نیستم؟ یعنی میشه؟ "

از هرکسی که میپرسید جوابی بهش نمیداد حتی چانگبین، همه میگفتن "کلید این صندوقچه پر از درد و بدبختی دسته خودته"

یا "تو توی زندانی گیر افتادی که کلیدش تو دستته فقط لازمه آسون بگیری"

این جوابا برای هیون نه جالب بود نه تاثیر گذار، فقط اذیت کننده بود و بیشتر گمراهش میکرد!

برای گرفتن نفس به بالای آب رفت و با دیدن فلیکس لحظه ای از ترس خشکش زد- چ..چته مگه نرفتی بخوابی؟

دستش رو روی پیشونیش گذاشت و کمی ماساژش داد و بعد با اخم به پسر چشم دوخت- آقای هوانگ، شما واقعا احمقید یا تظاهر میکنید؟  یجوری شیرجه زدین تو آب ترسیدم سری خودمو رسوندم پایین، خواستم بپرم تو آب ولی اومدی بالا!

-اوه ببخشید نگرانت کردم میتونی بری منم الان دیگه میرم میخوابم.

باشه ای گفت و به سمت اتاقش رفت، بعد از یه روز طولانی میتونست استراحت کنه و این لذت بخش بود

۱ ساعت گذشته سرش تو گوشیش بود که با شنیدن صدایی نگران شد گوشش رو گذاشت رو دیوار تا بهتر بشنوه، فقط صدای داد و فریاد بود
سری گوشی رو کنار گذاشت و رفت سمت اتاق هیون- مامان...بابا!

-داره کابوس میبینه؟!

رفت کنار تخت نشست دست هیون رو گرفت و موهاش رو نوازش کرد- با اینکه در ظاهر خیلی قوی ایی ولی چیزی بیشتر از یه بچه کوچولو نیستی

صدای دادی هیون قطع شد و لبخندی کمرنگ جاش رو گرفت فلیکس سرش رو به تاج تخت تکیه داد و نفسش رو محکم بیرون داد- نمیدونم مامان چی از تو میدونست که گفت باید مراقبت باشم، ولی هرچی میدونه چیز مهمیه!

چشماش رو تا نیمه باز کرد و با فلیکس مواجه شد خیلی سریع چشماش رو بست تا فلیکس نفهمه بیدار شده دلیل این کارش معلوم بود، اون از تنهایی میترسید و متنفر بود؛ حالا که فلیکس پیشش بود و داشت ارامش رو بهش انتقال میداد نمیخواست کاری کنه بره و تنهاش بزاره پس دست رو محکم فشار داد و خودش رو بیشتر به فلیکس چسبوند.

beautiful painOnde histórias criam vida. Descubra agora