Part 4

33 5 12
                                    

با خودش توی ذهنش حرف میزد "اگه الان رگم رو بزنم، راحت میشم درسته؟"

سعی کرد لرزش دستش رو کنترل کنه، شیشه زخیمی رو که توی دست دیگش قرار داشت روی رگش قرار داد و نفس عمیقی کشید که باعث لرزش بدنش شد، بدون هیچ معطلی دیگه ایی شیشه رو محکم روی پوست سفیدش کشید که باعث از هم باز شدن گوشتش شد و خون سرازیر شد

همونطور که داشت به خواب فرو میرفت توی ذهنش با خودش حرف میزد "نمیخوام...نمیخوام بمیرم میخوام زندگی کنم، یکی...یکی کمکم کنه لطفا!"

و بعد از باز شدن در حمام از هوش رفت.

°×°×°×°×°×°×°×°×°×°×°×°×°×°×°×°×°×°×°

روی میز نشسته بود تک تک پرونده هارو چک و تک تک کلمات رو به خاطر می سپرد تا اینکه با شنیدن اسمش دست از خوندن برگه ها برداشت-چانگبین؟

-بله؟

-پرونده ای که خواستی رو آوردم

-ممنون بزارش رو میز

مرد بعد از قرار داد پرونده روی میز به بیرون از اتاق رفت

بالافاصله برش داشت و شروع کرد به خوندن اطلاعاتش، چشماش گرد شد و عصبانیت وجودش رو در بر گرفت- حرومزاده ها، پس اونا باعث تصادفین که خانواده هیون توش مردن!

سری تلفن رو برداشت و شماره هیون رو گرفت بعد از اینکه جواب داد شروع کرد حرف زدن- هیون بالاخره فهمیدم!
با شنیدن صدای گریون فلیکس خورد تو پرش- چانگبین، بیا به آدرسی که واست میفرستم آقای هوانگ...

-هیون چیشده؟

-رگش رو زده!

بدون هیچ حرف دیگه ای تلفن رو قطع کرد و به بیرون از دفتر دوید.

ترسی که وجودش رو در برگرفته بود برای هیچکس درک شدنی نبود، اون از بچگی با هیون بزرگ شده بود و همیشه مراقبش بود ولی الان چی، رگش رو زده بود؟ میخواست چانگبین رو تنها بزاره؟ چانگبینی که هیون براش عزیز ترین ادم روی کره خاکیه؟

بالاخره بعد از ۴۰ دقیقه که چند سال برای اون گذشته بود به بیمارستان رسید شماره اتاق رو میدونست پس سری پیداش کرد و وارد شد، بعد از بستن در جلوتر رفت و کنار تخت وایساد، مطمعنن اگه پسری که روی تخت خوابیده بود بیدار بود خودش میکشتش.

در اتاق باز شد و فلیکس وارد شد با دیدن چانگبین لبخند کمرنگی زد- دکتر‌ گفت به موقع اوردمش پس نگران نباش.

-مگه تو نباید مراقبش باشی؟

با صدای داد چانگبین تمام بدنش به لرزه در اومد قبل از اینکه چیزی بگه چانگبین به سمتش خیز برداشت و یقش رو چسبید؛ با بغض توی گلوش به فلیکس اعتراض کرد- چرا انقدر بدردنخوری، تو قرار بود مراقبش باشی عوضی حواست کجا بود، چرا احمق بازی در آوردی!

دستاش رو گرفت و پیچوند- یاد نره من یه بادیگاردم...دستت بهم نخوره!

بعد از اینکه پسر بخاطر درد دستش یقش رو ول کرد ادامه داد- فکر نکن فقط خودت نگرانی و یکم آدم باش!

بعد کیسه بانداژ توی دستش رو توی صورت چانگبین کوبید و از اتاق بیرون رفت.

حرفایی که چانگبین بهش زده بود مطمعنن بهش برخورده بود و باعث شد تا به خودش لعنت بفرسته- به حرف مامان گوش دادم که چی بشه فقط خودم رو بدبخت تر کردم!

گوشیش زد خورد و با دیدن اسم چانگبین رو صفحه عصبانیتش به اوج رسید- چه کوفتی میخوای؟

-تو مگه بادیگارد من نیستی، چرا گذاشتی رفتی؟

-آقای هوانگ! بیدار شدین؟

-با صدای داد تو اره، حالا ام برگرد بیمارستان منتظرتم!

با لبخندی که نفهمید کی رو لبش پدیدار شد گوشی قطع کرد و به سمت بیمارستان راه افتاد.

******

beautiful painTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang