در رو باز کرد و گذاشت هیون اول وارد شه، بعد هیون رفت داخل و در رو بست- حالتون خوبه؟
به پسر لبخندی زد و سرش رو تکون داد فلیکس رفت و کنارش رو مبل نشست- میدونم نباید بپرسم ولی...چرا دست به همچین کاری زدین؟
-اولش خیلی مطمعن بودم، ولی بعدش با خودم میگفتم نه میخوام زنده بمونم یکی کمکم کنه!
کمی مکث کرد سرش رو بالا اورد و نگاهش رو به نگاه فلیکس قفل کرد- و تو نجاتم دادی، ازت ممنونم!
فلیکس ناخودآگاه لبخندی به زیبایی درخشش ستاره ها زد، بعد برای عوض کردن لباس به طبقه بالا رفت و هیون همونجا رو مبل دراز کشید و به فکر فرو رفت "اگه فلیکس نبود چیکار میکردم"
"لبخندش خیلی قشنگه"
"بهش نمیاد بادیگارد باشه خیلی گوگولیه"
با شنیدن صدای پا به خودش اومد و دست از فکر کردن برداشت- لیکسی، گشنمه
-لیکسی؟ ما کی انقدر باهم صمیمی شدیم اقا؟
از جاش بلند شد رفت سمت فلیکس و دستش رو انداخت رو شونش- نمیدونم شاید از الان! فعلا بیا بریم غذا درست کنیم.
فلیکس رو به سمت اشپزخونه برد و کمکش کرد تا نهار رو درست کنه بعد روی کابینت نشست و منتظر موند کار فلیکس تموم شه، وقتی که پسر مشغول اشپزیش بود هیونجین غرقش شده بود خودش هم نمیدونست چرا ولی فلیکس جوری ارامش رو بهش انتقال میداد که هیچکس اینکارو نمیکرد؛ اون کسی بود که یه حس کاملا تازه رو برای هیون به رقم زده بود، یه حس زیبا!
بعد از خوردن غذا و کمی حرف زدن درباره موضوع های مختلف فلیکس ظرف هارو جمع کرد و رفت بشوره هیونجین اما دنبالش راه افتاد و کنارش ایستاد، همونطور که به فلیکس نگاه میکرد با پاشیده شدن آب تو صورتش به خودش اومد- الان چیکار کردی؟
-چیه، یکی همش بهت نگاه کنه اذیتت نمیکنه؟
جوری که فلیکس نفهمه دستش رو خیس کرد و پاشید روش- آقای هوانگ...خودتون خواستید!
لیوان آب رو برداشت و ریخت تو صورت هیون و این تازه شروع بازی بود، همونطور که هیونجین دنبالش میدویید به بیرون از خونه و به حیاط رفت- فلیکس! همونجا وایسا
-اگه میتونی بیا منو بگیر!
به سمتش دوید و توی بغل گرفتش- فکر نکنم برنده شده باشی هوانگ!
-واقعا؟
بعد خودشون رو انداخت توی استخر؛ وقتی هردو به سطح آب رسیدن فلیکس شروع کرد به خندیدن که باعث خنده هیون هم شد
-تو واقعا شیطونی، با اینکه یه بادیگاردی!
-ولی آقای هوانگ، دیگه اونجوری بهم نگاه نکن!
-قول نمیدم.
بعد اروم اروم به سمت پسر رفت تا جایی که گوشه استخر گیرش انداخت، بدنشون بهم چسبیده بود ولی صورتاشون کمی از هم فاصله داشت فلیکس که از تعجب داشت میترکید سری هیونجین رو از خودش جدا کرد و با صدای لرزانی توپید بهش- آقای هوانگ! لطفا بس کنید...
بعد از اب بیرون رفت و هیون رو تنها گذاشت- لعنتی، باز همه چی رو خراب کردم
بعد از اب بیرون رفت و هیون رو تنها گذاشت- لعنتی، باز همه چی رو خراب کردم!
وقتی از اب بیرون و به سمت خونه رفت گوشیش که زنگ میخورد رو جواب داد- چانگبین؟
-هیون باید باهات حرف بزنم، درمورد مرگ پدر و مادرت
-چیشده؟
-قاتلشون...عموی بزرگته!
چشماش ریز شد و قلبش شروع کرد به دیوانه وار تپیدن- امکان نداره
********
پارت جدید خدمت شوما میدونم کمه ولی امیدوارم به همین راضی باشین "-"
YOU ARE READING
beautiful pain
Poetryفندقکم، میون خودمون میلیون ها سال نوری فاصله میدیدم اما وقتی زخم های روحتو بهم نشون دادی،می خواستم ستاره ای باشم که نورشو به سیاهچاله ی دو چشمات میبخشه . واسم عجیب بود، هنوزم هستی اعجوبه ای که میخوام تمام احساسات کشف نکردم رو توی قفسه ی سینه ش بگنجو...