سری به داخل اتاق دوید و در رو بست، قلبش تند تند میزد و صورتش سرخ شده بود.تو ذهنش طوفانی از سوالات به وجود اومده بود سوالاتی که با نزدیک شدن هیون بهش وجود اومدن و حالا داشتن پسر رو روانی میکردن، چیکار باید میکرد تا این سوالات توی ذهنش و تپش قلبش اروم بگیره؟
بعد از عوض کردن لباساش خودش رو پرت کرد رو تخت ولی طولی نکشید که با باز شدن در اتاق از جاش پرید و به هیون چشم دوخت که داشت وارد اتاق میشد- میتونم کمکتون کنم آقای هوانگ؟
پسر بزرگتر چیزی در جواب نگفت و فقط به سمت فلیکس رفت، فلیکس از جاش بلند شد و دستش رو روی صورت پسر گذاشت- خوبین؟
بازم سکوت، هیون پسر مقابلش رو توی بغل گرفت و گذاشت اشکاش جاری شه- خیلی خستم
-چیشده؟
-قاتل خانوادم رو...پیدا کردم ولی هیچ کاری از دستم برنمیاد
با شنیدن جمله ایی که هیون به زبون اورد چشماش گشاد شد و محکم هیون رو توی بغل گرفت که باعث شدید تر شدن گریه های پسر شد- آقای هوانگ، لطفا رو تخت دراز بکشید و یکم استراحت کنید.
پسر رو تخت خوابید، فلیکس خواست بره تا براش آب بیاره اما دستش توسط هیون کشیده شد- نرو!
-میرم براتون آب بیارم زود میام
-نه...نرو
فلیکس تسلیم پسر شد و کنار دراز کشید سر هیون رو روی سینش قرار داد و نوازشش کرد- همه چی یه روزی درست میشه...نگران نباش!
بعد از مدت کمی پسر خوابش برد و فلیکس از تخت بیرون رفت، با دیدن چانگبین توی چارچوب در اخماش توی هم رفت، بعد از کشیدن پتو رو هیون از اتاق بیرون رفت چانگبین اما دنبالش راه افتاد- فلیکس، هوی با توام!
-چیه؟
بخاطر رفتارم تو درمانگاه معذرت میخوام، تقصیر تو نبود من یکم زیادی عصبی بودم!
-مشکلی نیست الانم نرو تو اتاق تازه خوابیده
سرش رو تکون داد و رفت رو مبل نشست فلیکس اما اونقدری کلافه بود که ندونه چیکار باید بکنه، نفهمید کی ولی سر از اتاق نقاشی هیون در اورد
اینبار با دقت بیشتری به نقاشی ها دقت میکرد مطمعن بود خیلی وقته دست به این اتاق نزده چون خاک روی همه نقاشی ها نشسته بود و اتاق بوی خستگی و غم میداد.
وسط اتاق ایستاد و به دور تا دورش رو نگاه کرد هنوزم نقاشی ها براش همونقدر عجیب بودن هنوزم همونقدر گیجش میکردن.
بعد از نیم ساعت از اتاق بیرون رفت ولی با دیدن پسر رو به روش خشکش زد.
******نمیدونم چرا من هر سری میخوام بیشتر کنم پارتا رو ولی کمتر میشه 😂✨
YOU ARE READING
beautiful pain
Poetryفندقکم، میون خودمون میلیون ها سال نوری فاصله میدیدم اما وقتی زخم های روحتو بهم نشون دادی،می خواستم ستاره ای باشم که نورشو به سیاهچاله ی دو چشمات میبخشه . واسم عجیب بود، هنوزم هستی اعجوبه ای که میخوام تمام احساسات کشف نکردم رو توی قفسه ی سینه ش بگنجو...