طبق پیشبینیهای زیچنگ، قرعه به نام دادستان شیائو افتاد تا مسئولیت یکی از پروندههای قاضی فنگیی را برعهده بگیرد. گرچه این پرونده مثل پروندهی مشهور برادران مافیایی خطرناک نبود، جان از کل آنچه در آن جریان داشت حس بدی پیدا میکرد.از روزی که این قاضی فنگیی [یا همان زن بیچاره] آنطور قصابی شد، جو سیستم قضایی هم از حالت تعادل خارج شده و این موضوع استرس مضاعفی به جان وارد میکرد. چون او ذاتا ترجیح میداد همهچیز مرتب و سرجایش قرار بگیرد، سرجایش! درست سرجایش. اما انگار سیستم برای چنین اتفاقی اصلا و ابدا آماده نبود و این خیلی خیلی اشتباه بود.
مثال بارز یکی از چیزهایی -یا در واقع افرادی- که سرجای خودشان نبودند، پسر جوانی بود که شب و روز مثل یک سایهی نیمروزیِ سمج به دنبالش از این طرف به آن طرف میرفت؛ و حالا هم درست کنار میز و مسلط به تمام نقاط حساس دفترکارش با همان ژست پاهای باز به عرض شانه، دستهای گرهخورده پشت کمر و نگاه تیز، مثل یک مجسمهی تراشیده شده از مرمر ایستاده بود.
جان [بودا میدانست برای چندمینبار در روز] جلوی صدایی را گرفت که از سر استیصال از درونش برمیخاست. هنوز هم باور نمیکرد که این عروسکچینی چاپستیکی قرار بود از او محافظت کند. شک جان زمانی به یقین تبدیل شد که وانگ ییبو عینک دودیاش را از چهره برداشت و... بنگ!!
چقدر صورتش کوچولو و جمعوجوره.
زیچنگ حتی برایش پیامک فرستاده بود که: لعنتی! دهنش عین خواهرزادهی دوسالهی منه! وقتی پاهاش رو به هم میکوبه، لپاش میلرزن! میفهمی؟!
به این ترتیب هرچقدر هم وانگ ییبو با آن چشمهای کشیده و نگاه سردش به اطراف چشمغره میرفت، باز هم به نظر جان او کسی بود که باید در صورت بروز هر خطری پشت دادستان شیائو پنهان میشد. ییبو حتی دو یا سه بار هم مچ جان را وقتی گرفت که داشت با نگاهی از سر دلسوزی و نگرانی وراندازش میکرد؛ همین انگار باعث شد سرمای پاییزی چشمهای ییبو، وارد فصلی زمستانی شود.
داااانننننـــــگ.
صدای زنگ کاسهی تبتی در اتاق پیچید و دادستان شیائو به خودش آمد. نباید آنقدر به افکارش اجازهی پرسه زدن و از این شاخه به آن شاخه پریدن را میداد. با صدا گلویش را صاف کرد و دوباره بر روی پروندهای متمرکز شد که در نیمساعت گذشته، روی یک صفحه از آن گیر افتاده بود.
عاقبت با کلافگی نیمنگاهی به ییبو انداخت و گفت: اگر بخوای میتونی بشینی.
-یک بادیگارد نمیشینه قربان.
جان نیمنگاهی به زیچنگ انداخت که داشت کشوی فایل چند طبقهی گوشهی دفتر را مرتب میکرد و متوجه لبخند طنزآلودش شد. خب او چکار باید میکرد؟! در طول شبانه روز تنها دیالوگی که بین جان و محافظش ردوبدل میشد، همین چند جملهی کوتاه و تکراری بود. نه او و نه ییبو انگار هیچکدام توانایی و شاید انگیزهی پیشبرد صحبتهایشان فراتر از این سطح ابتدایی را نداشتند.
خب، شاید.
جان آدم خونگرم و خوشمشربی بود و این خصوصیتش را در تمام شرایط حفظ میکرد.
YOU ARE READING
Broken Pieces
Fanfiction- من وانگ ییبو، زیر پرچم کشورمان سوگند میخورم که از تو در برابر هر خطری محافظت کنم! - من شیائو جان، در برابر کتاب قانون کشورمان سوگند میخورم که از تو در برابر بیعدالتیها محافظت کنم! مسیرشان در نقطهای به هم رسید که یکی از سر وظیفه و دیگری به خاط...