Part 7

36 11 4
                                    

- این چطوره؟

ییبو یک کفش چرمی مردانه اما با تزئینات مینیمال و جوان‌پسند را به جان نشان داد.

- به نظرت یکم زیادی برای سن من شنگول نیست؟

پاسخش، یک نگاه کج و توبیخ‌کننده بود.

- تو پیر نیستی. فقط امتحانش کن.

جان مثل یک استاد هزارساله رو به شاگرد فانی‌اش سری تکان داد، اما به معاون فروشگاه تام‌فورد که همراه کارمند جوانش کنار آنها ایستاده بود، رو کرد و گفت: اون‌ها رو هم بیارید لطفا.

کارمند با اشاره‌ی رئیسش با قدم‌های سریع به سمت دیگر فروشگاه بزرگ رفت که تمام دکورش از چوب و چرم به سبک غرب وحشی اوایل دهه‌ی شصت، حسی از لاکچری و غالب بودن جلوه‌ی تستوسترون‌های مردانه را به رخ می‌کشید.

جان نیم‌نگاهی به بادیگاردش انداخت و گفت:
- میشه یک رنگ روشن‌تر رو هم برای سایز پای ایشون بیارین؟

نگاه ناگهانی هشداردهنده و شوکه‌ی ییبو که زیر چهره‌ی جدی‌اش نبض میزد، فقط او را مصمم‌تر کرد. فروشنده به دستیار دیگری که کنارش ایستاده بود گفت: امرشون رو انجام بده.

- جان‌گا من نمی‌خوام.

جان به فس‌فس عصبی ییبو توجهی نکرد و خودش را مشغول تماشای ژورنال و کفش‌های ویترین مقابلش نشان داد. سپس خیلی عادی گفت: خب اون یکی پوتین پوست تمساح، آه نه اون که اونجاست و اون کفش اسپرت مشکی و اون یکی که پاشنه‌اش تیره‌ست... اینجا نوشته از جنس صندل سرخ تبت و راش روسیه‌ست درسته؟ اونا رو هم براشون...

ییبو این‌بار با فریادی که در عمق یک پچ‌پچ خفه شده بود، غرید: خیلی خوب، خیلی خوب، خیلی خوب! می‌پوشمش! ولی چرم وگان! می‌شنوی؟! وگان!! شما قاتل‌های محیط زیست بیرحم لعنتی!...

معاون فروشگاه خیلی حرفه‌ای خودش را به نشنیدن زد و با لبخندی کوچک به جان گفت:
- محبت بفرمایید سایز پای ایشون رو به کارمندها بگید جناب شیائو، تا هر امری دارین سریعا مرتفع کنن.

یک ساعت بعد وقتی با دو ساک خرید از فروشگاه خارج شدند، جان انگارنه‌انگار همین الان رقمی میلیونی آن‌هم به دلار برای دو کفش با چرم وگان درجه‌ی یک خرج کرده، نگاهی به ساعتش انداخت.

- به جای اینکه عین پاپی‌های خطرناک بهم چشم‌غره بری، بگو بدونم الان نوشیدنی سرد می‌چسبه یا گرم.

ییبو که هر دو ساک را در دستانش گرفته بود، مثل کودکی که مادرش مجبورش کرده لباسی را بپوشد که ابدا دوستش ندارد، غر زد: پاپی خر کیه؟ انگار یادت رفته دخل اون چندتا آدم اجاره‌ای پلاستیکیت رو چه جوری درآوردم!

جان که دستانش را در جیب بارانی بهاره‌اش فرو می‌برد، گفت: از اونجایی که ظاهرا داری از درون جلز ولز می‌کنی، بریم یک نوشیدنی سرد بزنیم. قبل شام می‌چسبه. اینجایی که من همیشه میرم، اسموتی‌هاش رو داخل شات‌هایی سرو می‌کنن که از یخ برش دادن و باهاش میری روی آسمونا.

Broken PiecesWhere stories live. Discover now