Part 8

36 8 2
                                    

- این چه قیافه‌ایه... پناه بر مقدسات.

جان به حرف‌های هایکوان که برای ملاقات پیشش آمده بود، توجهی نکرد. همانطور دست به سینه و با عضلات برجسته‌ی بازوهایش [که حتی از زیر لباس بیمارستان هم توی چشم میزد]، با اخم و حالتی مرگبار به مقابلش خیره شده بود. به بخشی از آن پرده‌ی مسخره، که کنار تختش گذاشته بودند تا هنگام تعویض پانسمان‌های ییبو، نوعی فضای خصوصی برای پسر کوچکتر ایجاد کرده باشند. شاید اگر چند دقیقه‌ی دیگر هم به پرده‌ی سفید خیره می‌ماند، بالاخره آن مانع مضحک آتش می‌گرفت و بر زمین می‌افتاد.

من هرروز صبح وقتی فقط با یک شلوارک کوتاه و رکابی ورزشی توی اتاق بدنسازی خونه‌م تمرین می‌کرد، دیدمش! یک روز هم که تو اتاقش بودم و ناغافل از حموم اومد بیرون، عملا جای ندیده‌ای ازش برام باقی نموند! فضای شخصی بیمار به تخمم! اگر یکی از اون پرستارا قلابی باشه و بخواد بهش آسیب بزنه چی؟ چرا هیچکس نمی‌تونه حواسش به اونایی باشه که عین بز توی اون فضای مثلا خصوصیش جولون میدن؟

صدای صاف شدن گلویی از کنارش بلند شد ولی جان باز هم او را نادیده گرفت.

- انگار اصلا نمی‌خوای بدونی اون‌همه آدم چرا افتاده بودن دنبالت. من جای تو بودم پیش شمَنی، دعانویسی چیزی می‌رفتم. البته شایدم یکی داری واسه خودت، وگرنه زنده موندن هر دوتون زیادی عجیبه. نقل مجلس اداره‌ی پلیس، دادگستری و اخبار تلویزیون شدین.

جان بدون حرکت دادن سر یا جهت نگاهش، با صدایی بم از ته گلو غر زد: 

- مگه اونا همه‌شون مال یک باند نبودن؟

سربازرس هایکوان خوشحال از اینکه توجه دوستش را به دست آورده، سری تکان داد و گفت: میگم که عجیبه. نه. هر دسته رو جداگانه برای کشتنت استخدام کرده بودن و هیچکدوم اصلا روحشون از برنامه‌ی اون یکی خبر نداشته. اونا فقط توی مسیرهای ثابتِ رفت‌وآمدت مستقر بودن که به شکلی باورنکردنی، دقیقا عصر روز دوشنبه بوده!

- کیا استخدامشون کرده بودن؟

- گروه اول مال پرونده‌ی هفدهم مارس 2015 بودن. خانواده‌ی اون نماینده‌ی شهرداری که جسد منشی بدبختش رو بعد تجاوز گم‌وگور کرده بود و با یکی از رده‌پایینای یاکوزا ارتباط داشتن، از پارسال که پسرشون اعدام شد دنبالت بودن. پلیس حواسش بهشون بود ولی اونام انگار کم جاسوس این‌ور اونور نداشتن که تهش زهرشونو ریختن.

جان قیافه‌ی چروکیده و آرایش‌کرده‌ی مادربزرگ آن مرد جوان را از یاد نمی‌برد که با کلاه بزرگش که با گل‌های خشک شده‌ی میخک آراسته شده بود، در تمام طول دادگاه فقط به او خیره نگاه می‌کرد. وقتی حکم اعدام را قرائت کردند، برخلاف بقیه‌ی حضار هیچ اشکی نریخت و حتی واکنشی هم نشان نداد؛ فقط همانطور که دست دستکش‌پوشش را به دیوار چوبی کوتاه مقابلش تکیه داده بود، با چشمان جمع‌شده چند دقیقه ایستاد و باز هم به دادستان شیائو نگاه کرد. حتی بازوی عروسش را که با حالتی هیستریک جیغ میزد و دشنام می‌داد هم گرفت و با کمک دیگر اعضای خانواده، از دادگاه بیرون برد.

Broken PiecesWhere stories live. Discover now