PT.3

88 13 101
                                    

- معلومه. هممون آدمیم!

سعی کرد تا جیمین رو از ذهنش بیرون کنه. نوع نگاه پسر عوض شد.

+ ولی من...

سرش رو تکون داد و موهاش دوباره روی چشم‌هاش رو پوشوند. فعلا وقت مناسبی نبود؛ باید اطمینان پیدا می‌کرد.

+ برای چی اومدی اینجا؟ اسمت چیه؟

هوسوک به طرز بسیار درخشانی لبخند زد. پسر با خودش فکر کرد لبخندش، خیلی دوست داشتنی و قشنگه.

- اسم من هوسوکه. اومدم اینجا تا بفهمم چی داره که همه ازش می‌ترسن..

با کمی تردید و دودلی هم اضافه کرد:

- و میخوام.. بدونم که پریای دریای وجود دارن یا نه..

پسر، در مقابل جمله‌ی آخر هوسوک گارد گرفت و حرفش رو قطع کرد.

+ چرا دنبالشونی؟! که بکشیشون و از پولک‌هاشون لباس درست کنی؟!

هوسوک، لحظه‌ای گیج و منگ به پسر نگاه کرد. وقتی حرفش رو درک کرد، با خنده در حالی که دست‌هاش رو جلوی صورتش تکون میداد، حرفش رو رد کرد.

- هی نه نه! من فقط دنبال اثبات کردن..

ناگهانی تن صداش پایین اومد و با لحن نامطمئنی گفت:

- تو.. الان گفتی بکشمشون.. پس یعنی وجود دارن درسته؟

با چشم‌هایی که کم مونده بود ازش اکلیل بیرون بزنه به پسرک لخت زل زد. پسر هم شونه‌ای بالا انداخت؛ بد سوتی‌ای داده بود. آهی کشید.

+ آره وجود دارن.

دیگه رسما از چشم‌های هوسوک اکلیل می‌پاشید و پرتو‌های نور رو به پسر می‌تابوند. انگار که مسیح دوباره زنده شده باشه! دراز کشید و با ذوق فریاد زد:

- میدونستمممممم..

دوباره بلند شد و دست پسر رو گرفت. سعی کرد تا آروم باشه.

- هی.. اسمت چیه؟

پسر سرش رو کج کرد و با گیجی ناشی از فریاد و هیجان ناگهانی هوسوک، زمزمه کرد:

+ یونگی...

هوسوک دو طرف صورت یونگی رو گرفت و با ذوق لب‌هاش رو کوتاه و محکم بوسید! پسر با شوک، عقب پرید.

+ این چه گوهی بود تو خوردی؟

با ترس و تعجب به هوسوک نگاه کرد؛ هر لحظه امکان داشت اون اتفاقی بیفته که نباید!

- به عنوان تشکر. هم زندگیم رو نجات دادی و هم کمکم کردی درمورد چیزی که دیده بودم مطمئن بشم..

یونگی نفس راحتی کشید. اگه میخواست اتفاقی بیفته، تا الان افتاده بود. جلو رفت و با کنجکاوی پرسید:

+ مگه چی دیدی؟!

هوسوک کمی این پا و اون پا کرد. نمیدونست گفتنش به پسری که تازه چند دقیقست باهاش آشنا شده، درسته یا نه؛ امکان داشت مسخرش کنه! اما خب، زبونش کاملا از این بابت مطمئن بود.

𝘉𝘦𝘳𝘮𝘶𝘥𝘢 𝘛𝘳𝘪𝘢𝘯𝘨𝘭𝘦 | 𝘏𝘰𝘱𝘦𝘨𝘪Where stories live. Discover now