بعد از اتمام جملهی پسر مو آبی، هوسوک با احساس عجیبی توی بدنش مواجه شد. دردش شدید بود.
+ هی پسر! الان آب رو نباید تنفس کنی!
این بار دقت کرد و به حرفش گوش داد. برای بار اخر نفس عمیقی کشید واون رو حبس کرد. درد شدیدش ازش تمنا میکرد تا نفس بکشه اما با تمام توان، همچنان مقاومت کرد. احساسش بهش میگفت تا تموم شدن درد صبر و بعدش به سمت بالا شنا کنه. امیدوار بود این پروسه زیاد طول نکشه وگرنه مطمئن بود دار فانی رو وداع میگه.
ثانیهای بعد، درد هوسوک التیام و یونگی با یادآوری موضوعی، رنگ موهاش تغییر پیدا کرد. لبخندی که به ندرت روی لبهاش دیده میشد زد و به هوسوک کمک کرد تا از آب بیرون بره.
پسرک مو قهوهای از لبههای قایق گرفت و خودش رو بالا کشید. دم عمیقی گرفت و برگشت تا از یونگی تشکر کنه که با پری مو نعنایی رو به رو شد؛ الان میتونست زیباییش با اون رنگ مو رو ستایش کنه! حرفش رو از یاد برد. پری سفید پوست، از لبهی قایق گرفت، جستی زد و در کسری از ثانیه همزمان با فرود اومدن روی قایق، تبدیل به آدم شد.
با دیدن بدن لخت یونگی، ناخوداگاه به بدن خودش نگاه کرد و با با دیدن لباسهای تنش، نفس راحتی کشید. درسته خیس، ولی میارزید به لخت بودن!
حرفی بینشون ردو بدل نشد. پسرک دست پری رو گرفت و اون رو با خودش به اتاقک زیر قایق برد؛ باید بهش لباس میداد تا بپوشه. احتمال میداد زمان طولانیای باهاش دوست بمونه؛ پس اون نمیتونست و نباید لخت جلوی هوسوک رژه میرفت! حس بدی -شاید هم خوب!- بهش دست میداد.
چمدونش رو باز کرد، باکسر آبی رنگی رو بیرون اورد و جلوی یونگی گرفت؛ کاملا اندازهاش به نظر میرسید.
حرفی بینشون ردو بدل نشد. پسرک دست پری رو گرفت و اون رو با خودش به اتاقک زیر قایق برد؛ باید بهش لباس میداد تا بپوشه. احتمال میداد زمان طولانیای باهاش دوست بمونه؛ پس اون نمیتونست و نباید لخت جلوی هوسوک رژه میرفت! حس بدی -شاید هم خوب!- بهش دست میداد.
چمدونش رو باز کرد، باکسر آبی رنگی رو بیرون اورد و جلوی یونگی گرفت؛ کاملا اندازهاش به نظر میرسید.
+ کیتی چیه ؟
یونگی با سری کج شده پرسید و هوسوک جا خورد. در حالی که در تلاشی جانکاه برای پوشوندن اون بدن بود، جواب داد:
- یک پاتو بده بالا و از این سوراخ رد کن. چطور؟
پری با پوشیدن باکسر احساس خوبی نداشت؛ انگار کسی در تلاش بود تا خفهـش کنه. اما در هر صورت.. تجربه جدید و جالبی بود!
+ تو بهم گفتی کیتی!
هوسوک شلوار به دست، لحظهای گنگ ایستاد. وقتی به یاد آورد که منظور یونگی دقیقا چیه و چه چیزی گفته، ناخودآگاه لبخند کوچیکی بر روی لبهاش ظاهر شد. شلوار رو به دست پری سپرد.
YOU ARE READING
𝘉𝘦𝘳𝘮𝘶𝘥𝘢 𝘛𝘳𝘪𝘢𝘯𝘨𝘭𝘦 | 𝘏𝘰𝘱𝘦𝘨𝘪
Fanfictionهوسوک یک کاشفـه. عاشق پیشهی اقیانوس و طرفدار بزرگـه فضای بیکران! به دنبال کشف راز های جهان هستی از اعماق زمین تا فراز آسمانـها. از قضا، کشش و جاذبهی بزرگـترین حل نشدهی دنیا، مثلث برمودا، اون پسر رو هم به سمت خودش میکشونه. و در اون مکان م...