𝗣𝗧.1

163 23 111
                                        

- پرواز شماره‌ی 732 به مقصد فلوریدا تا نیم ساعت دیگر..

بلند شد.

- خیله خب. من باید برم. هواپیما نیم ساعت دیگه بلند میشه.

مادر و پدر و خواهرش همزمان بلند شدن. اشک توی چشم‌های مامانش حلقه زده بود؛ جدا شدن از پسر عزیزش، به خاطر یک سفر خطرناک براش سخت بود. بینی‌اش رو بالا کشید و پسرش رو محکم بغل کرد.

- سالم برگرد باشه؟ بمیری خودم قیمه قیمت میکنم.

نخودی خندید. میدونست این سفر تماما ریسکه. قرار بود پا به جایی بذاره که احتمال برگشتنش پیش خانواده‌اش رو به صفر می‌رسوند! دستش رو روی کمر مامانش برای تسکین دادنش کشید.

- همین که فضولیم خوابید برمیگردم مامان. نگران نباش. هر چی نباشه من جانگ هوسوکم!

فیگوری گرفت و ادامه داد:

- از پس همه چیز برمیام.

جی‌وو خندید. هوسوک با خودش فکر کرد خواهر خیلی زیبایی داره!

- هوپ. آخر این فضول بودنت کار دستت میده. کمتر بچه باش و بار روی دوش من و مامان بابا رو کمتر کن!

پدرش دست دور گردن جی‌وو انداخت و همسرش رو از بغل پسرش بیرون کشید.

- سوهیونا.. دارم به پسرمون حسودی میکنم!

مادر هوسوک بینی‌اش رو بالا کشید، خندید و هیچ نگفت. سمت شوهرش رفت و دستش رو دور کمرش انداخت.

- خیله خب هوسوک. برو به سلامت. مراقب خودت باش. ما منتظرتیم.

هوسوک لبخند عمیقی زد. نتونست جلو نره و پدرش رو محکم بغل نکنه! دست مادرش و جی‌وو هم دور کمرش حلقه شدن؛ یک بغل خانوادگی ^^ یک بغل گرم و پر از حس عشق و دلتنگی. گونه‌ی مادش رو بوسید و موهای خواهرش رو بهم ریخت.

- دوستتون دارم! نونا. مراقب مامان و بابا باش. برگشتم براتون کلی سوغاتی میارم.

لبخند قلبی‌ای تحویل خانواده اش داد، برگشت و دسته‌ی چمدونش رو گرفت؛ اگه بیشتر از این معطل می‌کرد، نمی‌تونست تضمین کنه که سوار هواپیما میشه! نفس عمیقی کشید؛ پیش به سوی کشف جدید! با صدای داد جی‌وو، از حرکت ایستاد.

- زود برگرد هوپ!

ثانیه‌ای تردید به دلش افتاد. اگه می‌رفت و اونجا درگیر اتفاقات عجیب و غریب میشد چی؟ اگه سالم برنمیگشت چی؟ اصلا توی اون مثلث فاکی چه خبر بود؟

سرش رو تکون داد؛ اون یک کاشف بود! میخواست از راز‌های عجیب دریاها سر در بیاره. میخواست ذهنش آروم بگیره. حتی اگه به قیمت از دست دادن جونش تموم میشد..!

نفسش رو به بیرون فوت کرد و دوباره راه افتاد؛ این بار با قدم‌های مطمئن و محکم. اون راز مثلث برمودا رو کشف میکرد، سالم برمی‌گشت و به خاطر موفقیت بزرگش، جشن بزرگی میگرفت. لبخندی زد، نگاهی به بلیطش انداخت و سمت قسمت مورد نظرش حرکت کرد.

𝘉𝘦𝘳𝘮𝘶𝘥𝘢 𝘛𝘳𝘪𝘢𝘯𝘨𝘭𝘦 | 𝘏𝘰𝘱𝘦𝘨𝘪Where stories live. Discover now