Part 3

6 2 0
                                    

جیمین : سلام اوما

یوری : سلام 😊

کانگ دا : سلام

یوری : سلام

کانگ دا : در هر صورت پسرتو از من بیشتر دوست داری

یوری : خجالت بکش، با این سِنِت به پسرت حسودی میکنی، بعدشم جلو بچه زشته اینجوری نگو

کانگ دا : عزیزم دیگه بچه نیست که...17 سالشه

جیمین : لطفا دعوا نکنین

کانگ دا : اینا که عادیه پسرم

جیمین : بلهه، من میرم لباسمو عوض کنم شما راحت باشین

...

یوری : بابا جلو بچه اینجوری نکن

کانگ دا : عزیزم اون دیگه بچه نیست، بزرگ شده این چیزا رو میفهمه تازشم من که کار خاصی نکردم

یوری : حالا هرچی

...

جیمین : خب امروز اونقدر ها هم که فکر میکردم بد نبود...ولی اون پسره خیلی جذاب بود نمیتونم بهش فکر نکنم مخصوصا که کنارم میشینه، نکنه حرف های پدرم درست از آب در اومده...نه امکان نداره..آدم که همینطوری از کسی خوشش نمیاد، بیخیال برم به درسام برسم

چند ساعتی خودم و با درس مشغول کردم که مامانم صدام زد برم شام بخورم

یوری : اومدی

جیمین : آره

یوری : بیا شام بخوریم عزیزم

جیمین : اصلا میل به غذا نداشتم واسه همین یه ذره بیشتر نکشیدم

یوری : پسرم همین

جیمین : میل ندارم بیشتر از این نمیتونم بخورم

یوری : ولی آخه اینجوری که نمیشه

کانگ دا : حتما نمیتونه بخوره امشبو اشکال نداره ولش کن

جیمین : ممنون

کانگ دا : ولی فقط امشب

جیمین : چشم

کانگ دا : آفرین

...

جیمین : مامان دستت درد نکنه، من دیگه میرم بخوابم یکم خستم

یوری : نوش جان عزیزم شبت بخیر

جیمین : شب بخیر

کانگ دا : شب بخیر

صبح روز بعد

جیمین : صبح بخیر

کانگ دا و یوری : صبح بخیر

جیمین : مامانی الان واقعا خیلی گشنمه

یوری : چون دیشب شام کم خوردی حالا بیا صبحانه بخور

جیمین : مرسی مامان قشنگم

یوری : عزیزم تو اینقدر شیرین زبونی هم نکنی خیلی عزیزی

Meeting For The First TimeWhere stories live. Discover now