نگاهی به ساعت دور مچش کرد و بعد از یه نفس عمیق که فقط توی سینه اش درد ایجاد میکرد، پله های بعدی رو بالا رفت.
صورتش قرمز شده بود و اون پایین مایینا بخاطر دیدن دوتا مرغ عشق،اونم به طور اتفاقی،درحال انجام کارای خاکبرسریشون،یه اتفاقایی افتاده بود.حالا این نفس تنگی هم روش.
پوف کلافه ای کشید و دستشو به میله ی کنارش رسوند،سرش رو پایین انداخت و دوباره سعی کرد نفس عمیقی بکشه،البته که نتونست و با سوزش بدی هم توی گلوش مواجه شد.
_لعنت به این پله ها!
بلاخره به طبقه ی پنجم رسید و خدارو شکر کرد که تا اینجا دووم آورده و سقط نشده.و البته قسم خورد که دیگه هیچ وقت نمیاد توی این خراب شده.
_901..903..اها اینهاش 906
بعد از اینکه واحد مورد نظرش رو با چشمای ریز شده پیدا کرد سمتش رفت و با قیافه ی کلافه اش زنگ درو فشرد،آماده بود که سریع بعد از اینکه در باز شد فقط خودشو پرت کنه توی خونه و به آرامش برسه،بعدم بزنه به چاک.اگرم خوب بود و خوشش اومد دوباره بر میگشت،چرا که نه؟
بار اول که جوابی از طرف صاحب خونه نگرفت و در به روش باز نشد.پس یه بار دیگه زنگو زد و اینبار قبل از اینکه دستشو برداره در باز شد.
و انگار که بدشانسی امروز قسم خورده باشه که نزاره امروزش خوب بگذره به جای دیدن چهره ی یه دختر یه پسر جلو چشماش ظاهر شد.که به نظر حسابی عصبی هم میومد.
"این دیگه کدوم خریه؟"
با اخم و یه ابروی بالا رفته تو دلش پرسید
و چند لحطه بعد،دستشو برد توی جیبشو کاغذی که روش آدرس نوشته شده بود رو در آورد.
سرشو بالا اورد و نگاهش رو به پسری که تا الان،با چشمای خسته اش و اخم بین ابروهاش بهش نگاه میکرد و حسابی معذب و شرمنده اش کرده بود داد:اوه،ببخشید.دنبال واحد 906میگشتم.فکر کنم اشتباه اومدم.
پسر کوچیک تر آروم سری از تاسف تکون داد و بعد از اینکه چشماشو محکم بست یه قدم جلو اومد تا با انگشت به واحد بقلیش اشاره کنه.هرچند لازم نبود.میتونست فقط بگه:
_واحد بقلیه.
پسر قد بلند تر نگاهش رو به در کنارش داد و به سمت کسی که مزاحمش شده بود برگشت.یه جورایی انقدر قیافه ی پسر بچه ی روبه روش عصبی و کلافه بود که یه لحظه احساس کرد وسط سک*س کردن،مزاحمش شده.پس لبخند مزخرفی زد و بعد از اینکه خودشو لعنت کرد گفت:
_ممنون.
غریبه هم فقط سری تکون داد و درو محکم بست.تهیونگ بی چاره هم پشت در با ابروهای بالا رفته و چشمای درشت شده،یه لحظه انقدر احساس بدی پیدا کرد که کلا یادش رفت برای چی تا اینجا اومده.احتمالا تا عمر داشت این برخورد سگی رو فراموش نمیکرد.
هوفی کشید و بعد از اینکه گردنشو کمی کج کرد و صورتشو تقریبا به حالت اول برگردوند زنگ واحد بقلی رو زد.
همین که در باز شد دستاشو سمت صورت دختر برد و شروع کرد به بوسیدنش.
بین بوسه ی وحشیانه ای که شروع کرده بود،چند قدم جلو رفت و هردوتاشو به سمت داخل خونه هدایت کرد.درو با پاش بست و اینبار دستاشو زیر پاهای دختر برد و به دیوار چسبوندش.
بخاطر نفس تنگی لعنت شده ای که داشت چند ثانیه عقب کشید و نفس گرفت و دوباره شروع کرد به گاز گرفتن و مکیدن لبای دختر روبه روش.
فشار خفیفی به رونای دختر وارد کرد و بعد از اینکه حسابی با لباش حال کرد توی همون حالت سمت اتاق بردش و پرتش کرد روی تخت.
خب،حالا برای اولین بار داشت صورتشو میدید.
از نظرش بد نبود.خب..تقریبا ظاهر خوبی داشت..مثلا اگه یکم ابروهاش بالاتر بودن یا یکم رژ قرمز میزد و اون صورتی بدرنگی که اطلا بهش نمیومد رو پاک میکرد..حالا هرچی.اینا زیاد مهم نیست.مهم سرویس دهیه.که از همکاریش توی بوسه،حرکات و ناله هاش توی تخت معلوم بود توش حرفه ایه.
معمولا هیچ وقت موقع وان نایتاش همه لباساش رو در نمیآورد.ولی اینبار یه چیزایی اعصابشو بهم ریخته بود که حتی نمیدونست دقیقا چی ان.پس کتشو روی زمین انداخت و دکمه های پیرهنشم به سرعت باز کرد و به وضوح دید که چندتاشون روی زمین افتادن.
دستاشو سمت کمربندش برد و بعد از اینکه باز کرد،خودشو انداخت روی تخت و لباسای ریاناهم یه جورایی پاره کرد.
YOU ARE READING
Is it easy to be happy?
Romance_ولی غمگین بودن هم حدی داره. _برای ما نه!انگار غم تنها چیز بی پایان تو زندگی ماست! .....