به نام خدایی که عشق رو توی دلمون کاشت و خودش هم دروش کرد!.
لندن سال1950
شاید فرار از شهری که کاری جز دل شکستن بلد نبود،باید زودتر اتفاق می افتاد.چند دقیقه ای بود که بی حرکت،بعد از بیدار شدنش به نقطه ای نامعلوم خیره بود و جز صدای تیک تاک ساعت قدیمیش و نفس های ناخواسته اش چیزی به گوش نمیرسید.که بالاخره نگاه بی میل و غم انگیزش رو به طرف دیگه ی تخت داد که برخلاف روزهای نسبتا شیرین گذشته اش خالی بود.هرچند بی فایده،اما تصمیم گرفت فعلا به این چیزا فکر نکنه پس یکباره پتو رو کنار زد،دست هاش رو دو طرف بدنش گذاشت و پاهاش زمین سرد رو لمس کردن.
چند ثانیه ای بی حرکت،توی همون حالت موند که بالاخره به اجبار تن شل شده اش رو تکون داد و قدم های بی حال و خسته اش رو به سمت بیرون برداشت تا آب یخی به صورت و چشمای پف کرده از گریه ی دیشبش بزنه.از سرویس که بیرون اومد با همون دستای خیس و یخ کرده اش کمی موهای بهم ریخته اش رو ناشیانه،مرتب کرد،ولی خب احتمال میداد فقط بدترش کرده.هرچند این الان اهمیتی نداشت.
به سمت آشپزخونه قدم برداشت تا یه قهوه که هرروز به اجبار میخورد،برای خودش آماده کنه.البته موقعی که داشت وسایل مورد نیاز این کارو در می آورد،در ظرفی که توش قهوه وجود داشت روی زمین افتاد و جونگکوک هم ناچار بود برش داره.و خب وقتی که سرش رو بالا آورد دقیقا اون قسمت تیز در کابینت با پشت سرش برخورد کرد و با اینکه از بیرون صدایی نداد ولی توی مغز جونگکوک چند ثانیه ای صداهایی مثل "دینگ "میپیچید.
دقایق نسبتا کوتاهی گذشت تا مایع سیاه رنگ و تلخ داخل فنجون ریخته شد.
بهش مجال ولرم شدن نداد وهمین که قهوه جوش رو خالی کرد و پایین گذاشت فنجونو سمت دهانش برد و جرعه ای از قهوه اش رو نوشید و همونطور که انتظار میرفت با سوزش بدی روی زبونش مواجه شد،ناله ای از درد کرد و صورتش مچاله شد،عالیه.بهتر از این نمیشه.
_گندش بزنن
کلافه و عصبی قدم های محکم شده اش رو به سمت یخچال برداشت و در بیگناهش رو با تمام قدرتی که داشت باز کرد،بهتر بخوایم بگیم ،از جا کندش .
پارچ آبی رو که تقریبا یه لیوان آب توش بود رو بیرون آورد و یک نفس سر کشید تا کمی از درد زبون بیچاره اش کم شه.
ظرف خالی شده از آب رو محکم روی میز کوبوند و تصمیم گرفت دیگه از قهوه ی زهرماری و لعنت شده اش چیزی کوفت نکنه،فقط یک راست سمت کالج مزخرفش بره.البته اینبار با تفاوت اینکه قرار نیست املی عزیزش همراهیش کنه.به طرف کمد لباساش رفت و کت بلند خاکستریش که تقریبا هرروز میپوشید رو روی پیزاهن و شلوار مشکیش به تن کرد،کیفش رو از گوشه ی زمین برداشت و سمت در خروجی قدم برداشت.
و البته که یادش نرفت کلیدش رو با خودش ببره.زمانی که داشت بخاطر وضعیت روحیش،ناخودآگاه پله هارو سریع پایین می اومد،چند باری نزدیک بود پاش پیچ بخوره، با صورت رو زمین پخش شه و یه درد جسمی دیگه به لیستش اضافه کنه.
حالش بد بود و راهی برای خوب کردنش سراغ نداشت جز زمان.
یه جورایی اعتقادش بر این بود که زمان دوای همه ی درداس،همه چیز رو به مرور درست میکنه.
البته که میخواست به جای فراموش کردن تلاش کنه آرامشش رو برگردونه،همه ی آدما گزینه ی اول رو بیشتر دوست دارن،ولی هر کی ندونه خودش خوب خبر داشت که قرار نیست تلاشاش نتیجه ای داشته باشن..همین که هوای بیرون رو وارد ریه هاش کرد و اطرافش رو نگاهی سرسری انداخت متوجه شد که اینبار هم تقریبا مثل همیشه،آسمون شهر غم زده ی لندن،قطره های اشکش رو روی سر ساکنینش فرود آورده.
بارون زیبا بود، آرامشی که با بوی خوب خاک خیس خورده میگیری غیر قابل توصیفه،شاید حتی اگه جونگکوک هم توی موقعیت دیگه ای قرار داشت اینو میگفت،ولی نه حالا که قلبش فقط منتظر تلنگری برای دوباره سرازیر کردن اشکاش نشسته بود.
متاسفانه برخلاف خواسته اش دوباره گرمی قطره هایی که از چشماش پایین میریختن رو روی گونه اش حس کرد.
راهی نبود،بغض راه گلوشو سد کرده بود و چاره ای جز زار زدن نداشت...خب...اممم.سلام؟
میدونم باید اول حرف میزدم ولی اون موقع هیچی به ذهنم نمیرسید پسسس... بگذریم حالا.
Is it easy to be happy اولین رمانمه
قبلا یه سری چیزا نوشتم ولی خب همشون کوتاه بودن.
من قرار نیست شمارو حیرت زده کنم یا یه همچین چیزی.
قلمم خیلی خوب نیست و گاهی چیزایی که مینویسم بچگانه،یکنواخت،بی معنی و بی سر و تهن.پس اگه به دلتون ننشست صمیمانه ازتون عذرخواهی میکنم.
و اینکه من کلا عاشق سادگیم و هرکاری هم که میکنم در عین سادگی انجام میشه.پس داستان هم ساده س.(شاید)
وووو دیگه حرفی نیست.
به دنیای تلخ و شیرین من خوش اومدین و امیدوارم همراه من تک تک دیالوگ ها و لحظه های داستان رو با تمام وجود حس کنید.
ESTÁS LEYENDO
Is it easy to be happy?
Romance_ولی غمگین بودن هم حدی داره. _برای ما نه!انگار غم تنها چیز بی پایان تو زندگی ماست! .....