قطب جنوب.

59 9 5
                                    

وقتی چشماشو باز کرد،اولین چیزی که دید پرستاری بود که داشت سرنگی رو وارد سرم می‌کرد ولی متوجه بیدار شدنش نشد.
کمی بعد که راحت تر میتونست با چشمای خسته و پلکای سنگینش به اطراف نگاه کنه،سرمی که توی دستش بود توجهش رو جلب کرد.ولی طولی نکشید که با صدای پرستار سرش رو بالا آورد و نگاهش رو از دستش گرفت.
_بالاخره!
لبهای خشک شده اش رو از هم باز کرد و با صدای گرفته اش پرسید:چرا...چرا از حال رفتم؟؟
زن روبه روش شونه بالا انداخت و در حالی که سرنگو در می‌آورد و توی سطل آشغال مینداخت جواب داد:ضعف کردی،فشارت افتاده بود.باید بیشتر حواست به خورد و خوراک باشه.
خب،قطعا کمتر اینم انتظار نمی‌رفت.
بالاخره بعد دوشب بی خوابی،دیشب فقط دوساعت،دوساعت کوفتی رو چشم روهم گذاشته بود و به شدت به خواب نیاز داشت.و امروزم با معده ی خالی یکم قهوه که مسلما برای بهم ریختن بدنش کافی بود،خورد و بدون هیچ کوفت دیگه ای،مثلا اومده بود کالج تا به درساش برسه.خیلی هم مفید!
با این وضعیت،اینکه بدنش ارور بده و از حال بره چیز عجیبی هم نیست،برعکس کاملا عادیه،شاید.
بعد از جوابی که از پرستار گرفت آروم سر تکون داد و بی حرف دیگه منتظر موند تا بعد از تموم شدن سرمش گورشو کم کنه و بره خونش..

در تمام دو سه ساعت گذشته که با تموم شدن سرم و رسیدن به خونش گذشت،ذهنش تصمیم گرفته بود فقط و فقط به یک چیز فکر کنه"املی"
به این فکرکرد که چرا فقط بیشتر نگاهش نکرده،اینکه چرا باید به ازدواج با پیتر مجبور شه،اینکه پیتر رو خفه کنه،شایدم خونشو آتیش بزنه و زنده زنده سوختنشو تماشا کنه.
و حتی این فکرم به سرش زد که برده املی رو بدزده،و،و،و..
_خدایا..
وقتی به خودش اومد و فکرای مسخره رو تا حدودی از سرش بیرون کرد آپارتمان داغونشو دید که حالا منفور تر از قبل هم به نظر می‌رسید.
خونه ی لعنتی، واقعا خیلی دلش میخواست آتیشش بزنه ولی از اونجایی که همین لونه موشم به زور داشت و بعد از آتیش زدنش بی خانمان محسوب می‌شد،از خیر این یکی فکر هوشمندانه اش هم گذشت.
آهی کشید و قبل از اینکه انجام کار مزخرف دیگه ای به سرش بزنه درو باز کرد و از پله بالا رفت تا به لونه موشش برسه.

وقتی وارد خونه شد،بی اونکه بره کثیفی درمانگاه رو با یه دوش آب گرم از بین ببره و یا حتی لباساش رو عوض کنه،تن لششو انداخت روی تخت و یه نفس صدادار کشید.
با همون دستای کثیفش،کمی چشماشو مالند و کش و قوصی به بدنش داد تا کمی خستگی بی حد و اندازش رو برطرف کنه.

با توجه به‌ اتفاقایی که افتاد،روز عالی ای بود.البته اگه سوختن زبونش،از داست دادن املی برای همیشه،عصبی شدن،جا موندن از درس،از حال رفتن و در نهایت افکار خودکشیش رو فاکتور بگیریم.حالا چیز خیلی مهمی هم نیست.میدونین؟فقط ره احتمال زیاد زبونش تا چند روز آینده درد به شدت زیادی رو به همراه داره و عشق زندگیش برای همیشه رفت که بره.احتمال داشت یه روزم بخاطر بدبختی بی حد و اندازش تصمیم بگیر واقعا خودکشی کنه.

خمیازه ای کشید و بعد از زد یه سیلی به پیشونیش که بی دلیل بود از طریق چشمای خواب الود و تن سنگین شدش فهمید که امشب احتمالا خبری از بیداری نیست.
کمی به سقف بی رنگ و ترک خورده ی بالای سرش خیره شد و بدنش بیچارش تصمیم گرفت فقط یکم،به خدا که فقط یکم به خودش استراحت بده...

بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش و نور مزاحم آفتاب،رضایت داد که چشماشو باز کنه و اولین چیزی که نگاهش رو بهش داد ساعت بود که 6:45 دقیقه ی صبح رو نشون میداد.
گوشه ی چشماشو با انگشت تمیز کرد و بعد از اینکه حالش از مزه ی بد دهنش بهم خورد و یک راست سمت دستشویی رفت تا مسواک بزنه،دیگه نتونست تحمل کنه و خودشو پرت کرد تو حموم.
وقتی آب پوست یخ کردش رو گرم کرد دوباره املی وارد ذهنش شد و شروع به قدم زدن کرد.
نفهمید چی شد که دوباره بغض مثل یه قاتل گلوشو گرفت و بهش گفت یا گریه کن یا خفه شو و بمیر.
دوباره اشک از چشماش سرازیر شد و صدای هق هقش توی حموم پیچید.
با اینکه دوباره صورتش با آب دوش خیس میشد ولی مثل یه بچه ی ترسیده با لبایی که میلرزیدن،با پشت دست اشکاش رو پس می‌زد ولی متاسفانه اون برای صحنه های دراماتیک ساخته نشده بود،پس خیلی یهویی آب به داغ ترین درجه ی ممکن رسید و پوست جونگکوک بیچاره رو جزغاله کرد.
با شکی که به لطف آب بهش وارد شده بود یه دفعه ای طرف دیگه ی حموم پرید و بعد از اینکه دستاشو به بازوهاش رسوند،با قیافه ی بغض کردش به دوش آب چشم دوخت و اینبار با صدای"اااااَ"مانندی شروی به گریه کرد.و تنها دلیلش برای تغییر دادن نوع گریش از حالت انسانی به عر عر کردن خر این بود که اینبار هم از دست زندگی و دوریش از املی می‌مالید هم برای بی رحمی آب.

بعد از اینکه حس کرد چشماش ديگه اشکی برای ریختن ندارن،درو بازکرد و حوله ش رو از بیرون برداشت.یکم داخل موند و فین فین کرد ولی در نهایت رضایت داد که بیاد بیرون.
همین که از حموم دوست داشتنی و گرمش خارج شد کاملا حس کرد خونش به جای لندن،وسط قطب جنوبه.ولی این چیزی نبود که جونگکوک رو از نقشه ی زجر دادن خودش منصرف کنه.
پس با حوله ی تن پوشش روی تخت نشست و به یه گوشه ی نامعلوم خیره شد.
چند دقیقه ای بدون اینکه به چیزی فکر کنه به همون گوشه خیره بود ولی با صدای پرنده ای که کنار پنچره نشست از هپروت در اومد و تصمیم گرفت یه راه دیگه برای زجر دادن خودش پیدا کنه چون اصلا از اینکه سرما خوردگی با یه چک بهش صبح بخیر بگه و اوضاع رو از این بدتر کنه خوشش نمیومد،پس بلند شد تا خودشو خشک کنه و لباس بپوشه...

بابت کوتاهی پارت عذر میخوام..

Is it easy to be happy?Donde viven las historias. Descúbrelo ahora