سلام به بدبختی.

42 6 2
                                    

چند دقیقه ای از بیدار شدنش میگذشت.ولی هنوزم با چشمای خوابالودش که هرچند ثانیه یه بار به امید خواب بسته میشدن و دستایی که وسط پاهاش بودن و وزن سرشو تحمل میکردن تا از پرت شدنش به هر طرفی جلوگیری کنن، به زمین زل زده بود. درست مثل یه احمق که نمیدونه از زندگی چی میخواد و یا حتی زندگی ازش چی میخواد که مجبوره با صداهایی مثل دویدن بچه ی طبقه بالایی که بی شباهت به یورتمه رفتن اسب نبود و نوک زدن بی سابقه ی یه پرنده به شیشه و در آخر دعوای تو خیابون بیدار بشه.
با یکی از دستای یخ کردش،دستی به صورتش کشید و بعد از قورت دادن بزاق تلخ شده ی دهنش،به وضوح درد توی گلوش رو حس کرد و به سرماخوردگی،خونه موندن و جا موندن بیشتر از درساش سلام داد.
ولی دلش می‌خواست حداقل قبل از بدتر شدن حالش و نمایان شدن بقیه ی مرض هایی که تو سرماخوردگی میگیری،یه سر به کتابخونه بزنه.که کار احمقانه ای نیست.درست خود حماقته!
از اونجایی هم که جونگکوک بویی از عقل نبرده بود،یکباره از روی مبل بلند شد و به سمت سرویس رفت تا هم مثانه ی بیچاره ش رو که از دیشب پر بود خالی کنه،هم یه آبی به صورتش بزنه.

کت همیشگیشو به تن کرد و بعد از اینکه تو دلش به خودش اطمینان داد که مال خودش خیلی قشنگ تر از کت اون مرتیکه ی دوزاریه به سمت در رفت و هزاران بار خودشو لعنت کرد که اگه این کلید کوفتی رو همون دیشبم با خودش برده بود مجبور به تحمل این همه مکافات که گلو درد فقط مرحله ی اولیه ش بود،نمیشد.

بعد از طی کردن پله ها به در رسید و متوجه شد یه از خدا بی خبری که کلید ساز نام داره درو پشت سر خودش نبسته پس سری از تاسف براش تکون داد و راه کتابخونه رو در پیش گرفت.

فقط خدا میدونه چرا همه جا به یاد املی میوفته و دلش میخواد دوباره چشماشو تر کنه.قدم که برمی‌داشت به یاد قدم زدناش با املی میوفتاد.احساس می‌کرد بعد از اون دختر قراره همیشه و همه جا تنها باشه.حس یه بچه رو داشت که بعد از پیدا شدن تیکه پازلش خوشحالی میکنه و چند ثانیه که گذشت یکی میاد کل پازلو ازش می دزده.

توی فکر که به سر میبری زمان برات خیلی سریعتر از مواقع عادی میگذره پس جونگکوک هم خیلی سریعتر از انتظارش به کتابخونه رسید و ...
_بسته س!؟
در کمال تعجب بازهم با در بسته ی مغازه مواجه شد و یه حسی بهش گفت"هی یارو یادت نره تو بدشاتس ترین آدم دنیایی،این که جیزی نیست".
کم کم چشمای گشاد شده از تعجبش،داشت به حالت عادی برمی‌گشت و شونه هاشم به سمت پایین هدایت میشدن.
چرخید و خواست اولین قدم رو به سمت خونه ی کوچیکش برداره که صدایی کاملا ناآشنا،مانع رفتنش شد.
برگشت و با یه صورت قرمز شده که خبر از دویدن صاحبش میداد مواجه شد که چندتا کتاب تو بغلش جا داده بود و به سمتش میومد.
_ببخشید ببخشید.
همین که به در کتابخونه رسید،روبه جونگکوک گفت و بدون نگاه کردن بهش دستشو داخل جیبش برد تا کلید درو پیدا کنه.
با پیدا کردن کلید نفسی از سر آسودگی کشید و مشغول باز کردن قفل در شد.
جونگکوک هم،بی تفاوت،یا شاید یکم متعجب به مرد روبه روش نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت.که بالاخره سکوت بینشون با صدای مرد غریبه شکسته شد.
_ببخشید که اینجا معطل موندی.اوردن کتابا یکم ازم وقت گرفت.

دستپاچه شده،انگار که از هپروت در اومده باشه خیلی تند سریع گفت.
_اوو نه من همین الان رسیدم.
و با لبخندی از جانب آقای همیلسون جدید مواجه شد.

قفلو برداشت و چون در با یه تکون عادی با دست باز نمیشد،چندبار خودشو به در کوبید و وارد کتابخونه شد.
جونگکوک انگار که اصلا بخاطر اون مغازه بیرون نیومده باشه چرخید و خواست به سمت خونه بره که با صدای غریبه ای که کلش بیرون بود و تنه ش داخل،وایساد.
_هی،نمیای تو؟؟
طی یه تصمیم یهویی بازم برگشت و سمت کتابخونه رفت.مرد هم لبخندی زد و سرشو داخل برد.
"جونگکوک،احمق،چرا مثل شیرین عقلایی؟؟"
..

Is it easy to be happy?Onde histórias criam vida. Descubra agora