کت گِلی.

38 6 12
                                    

_اههه خدایا.
بدون کت عزیزش توی در آپارتمان وایساده بود و با قیافه ی درهم رفته به قطره های بارونی که بی امان روی زمین میریختن نگاه می‌کرد.
اصلا دلش نمی‌خواست خیس بشه و موهای جذابش نافرم بشن.
و مهترین چیز هم این بود که اصلا اصلا دوست نداشت یه سرماخوردگی حسابی تمام عشق و حالی که امشب کرده رو از دماغش بکشه.

حداقل اگه کتش الان روی زمین،گلی و خیس نبود میتونست بدون مریضی برگرده خونش ولی انگار باید فقط با همین پیرهن نازک تنش،ساعت ۴ صبح و زیر بارون شدید،راه طولانی خونه شو در پیش بگیره.
پس مثل یه ترسو دستاشو به دیوار کنار قفل کرد و یه پاشو آروم از در بیرون گذاشت و از طریق همون پا سرما به کل بدنش تزریق شد.
چشماشو محکم بست و یکم جلوتر رفت.اینبار یه دستشم بیرون برد و وقتی آب سرد پیرهنشو به بدنش چسبوند لرزی کرد و هم به خودش هم به بارون و هم به اون پسر بچه ی عوضی لعنت فرستاد.
کامل بیرون رفت و با دستای مشت شده و پلکایی که محکم روی هم فشرده میشدن چند ثانیه همونجا موند تا به سرما عادت کنه.

بعد از اینکه حس کرد که دیگه قرار نیست با برخورد آب به تنش مور مور بشه آروم آروم قدماشو به سمت طرف دیگه ی آپارتمان برداشت تا خودشو به کت مچاله شدش توی چاله ی آب برسونه.
نگاه غم انگیزش رو به اون پارچه ای که اگه پرت نمیشد الان میتونست یکم براش جلوی سرما رو بگیره داد و آهی کشید
_عوضی.

خب،بیاین یه نگاه به اتفاقات ده دقیقه پیش بندازیم.
همون اتفاقایی که قراره باعث خونه نشین شدنش برای چند روز بشن...

تهیونگ بعد از اینکه به ریانا اطمینان داد که قراره بعدا دوباره هم رو ملاقات کنن،کتش رو از روی چوب رختی برداشت و از خونه بیاد اومد.
درو پشت سرش بست و تا نگاهش رو به جلو داد و خواست قدمی به سمت راه پله برداره جسم یه پسرو دید و با توجه به صداهایی که شنیده بود حدس اینکه اون کیه براش دشواری نداشت.
یه تای ابروشو بالا انداخت و سعی کرد همین الان بخاطر شکلی که پسر روبه روش داره نزنه زیر خنده.
از توقف یهویی حرکات مسخرش فهمید که اونم متوجه حضورش شده و بعد از چند ثانیه دید که یه قیافه با موهای بهم ریخته و دوتا چشم گرد شده و دهن نیمه باز داره بهش نگاه میکنه.البته که هنوزم باسنش بالا بود و دستاش روی زمین قرار داشتن.کاملا مثل یه سگ!

پسر کوچیک تر چند بار با چشمای براق شده از اشکش پلک زد و لباشو با زبون خیس کرد و بالاخره روبه تهیونگی که همونجوری وایساده بود و یه جورایی تمسخر آمیز نگاش میکرد گفت:میشه...یه کمکی بکنی؟
و تهیونگ حال نکرد.
بیشتر توقع داشت لحنش درست مثل قیافش،خیلی مظلومانه تر و ملتمسانه تر باشه ولی این نوع درخواست کردنش برای تهیونگی که واسه ی برخورد چندساعت پیش هنوزم دلخور بود،یه خورده مغرورانه میزد.
پس نیشخند صدادداری تحویل اون پسر بچه داد و بعد از اینکه دستاشو توی جیباش فرو برد تا از سرما در امان باشن آروم آروم به ست راه پله رفت و اصلا به اون غریبه ای که با چشمای پر شده از تعجب بهش چشم دوخته بود و همراه با حرکتش سرش تکون میخورد،اهمیتی نداد.

که صدای خواهش پسر،دوباره متوقفش کرد.
_لطفا!سرده.
خواست دوباره راه قبلیشو در پیش بگیره و واقعا یه قدم هم برداشت ولی طبق یه تصمیم یهویی که اصلا نمی‌دونست از کدوم گوری اومده خیلی یه دفعه ای برگشت و سمت پسر رفت.
بالای سرش وایساد و چند ثانیه از بالا نگاش کرد و بعد از یه نفس آروم ولی با صدا کتشو از تنش در آورد.و قطعا هرکسی از اشناهاش این کارو میدید لب بالاییش تا سقف بالا می‌رفت و لب پایینش هم تا زمین.از بس که تعجب می‌کرد.راستش خودش هم نمی‌دونست چطور این حرکت دلسوزانه و انسان دوستانه رو داره انجام میده.شاید مثلا به اینکه خودش راه زیادی تا خونه داره و قراره زیر بارون یخ بزنه توجه نکرده.
وقتی کت توی دستاش قرار گرفت خیلی عادی انداختش روی سر جونگکوک،احتمالا نمی‌دونست با چه موجود مغرور و سگ اعصابی طرفه که اونجوی کتو تقدیم شاهزاده کرده.

چند ثانیه ی اول هیچ واکنشی ندید،یعنی خب واکنش وحشتناک پسر،زیر اون پارچه ی گرم و گرون صورت گرفت و از چشمش دور موند.پس فقط بی حرف،دوباره خواست بره خونه که با صدای نفس کلافه ی غریبه وایساد.
جونگکوکی که مثل سگ کلافه بود حالا داشت از کار این مزاحم آتیش می‌گرفت.به چه جرعتی غرورشو شکسته بود؟
پس با اخم از روی زمین بلند شد و دستی که توش کت بود رو مشت کرد
_مرتیکه ی آشغال
بی توجه به تهیونگی که با خیلی عادی دستاش توی جیبای شلوارش بودن و خیره نگاش می‌کرد، برگشت و با قدمای صدا دار و محکمش به سمت پنجره ی ته راهرو رفت.

پنجره رو با شتاب باز کرد و بعد از اینکه چشماشو بخاطر برخورد یهویی باد و آب به صورتش محکم بست و با دست آزادش صورتشو قه جورایی خشک کرد،نگاهشو به غریبه ی طرف دیگه ی راهرو داد.
لبخند حرصی ای هراه با بالا بردن هردو ابروش زد و کتش بیرون از پنجره برد.
و خب پرتش کرد.
اصلاهم به این فکر نکرد که اگه اینکارو انجام نمی‌داد میتونست سرما نخوره.
پنجره رو محکم بست و بازم سرجاش برگشت.

قراره نیست هیچ چیز اونجوری که دوست دارین پیش بره و منم بهتون حال بدم...

Is it easy to be happy?Où les histoires vivent. Découvrez maintenant