Part 3: اولین روز در سئول

40 14 8
                                    

با پیچیدن دردی در شکمش از خوب پرید و وقتی از شدت درد کم نشد و در عوض به نقاط مختلفی انتقال پیدا کرد، چشم‌هایی که حس می‌کرد بهم چسبیده را تا نیمه باز کرد و چوکو را دید که روی شکمش ایستاده و بدنش را بو می‌کشد. او را از دو طرف در دستانش گرفت و بلند کرد و خودش را بالا کشید و صاف نشست. چوکو حالا داشت چانه‌اش را لیس می‌زد.

ییبو او را در اغوش‌اش نشاند و در حالی که محل گرفتگی گردنش را می‌مالید اودیشن روز قبل را به یاد اورد و بدبختی‌هایی که به نظر می‌رسید در هنگام خواب از او دور شده بودند دوباره روی سرش اوار شدند.
اهی کشید و سر چوکو را نوازش کرد: باید قبل از اینکه بابات بیدار شه برم.

با پیچشی که در شکمش حس کرد به دستشویی رفت و با تمام شدن کارش به چهره‌آش در اینه نگاهی انداخت. موهایش کاملا بهم ریخته بود و بوی الکل می‌داد. صدای جی وای پی هنوز در سرش بود «با این سر و وضع برو تو جشنواره‌های بهاره بخون واسه چی پول و وقتتو میذاری میای اینجا که کفر منو بالا بیاری؟»

دست‌هایش را شست و ابی به صورتش زد: مگه سر و وضعم چشه؟! منم لباس خوب بپوشم اندازه ایدولای ۱۸ ساله خوشتیپ میشم...

موهایش را مرتب کرد و بیرون امد و در را خیلی ارام بست. ساکش را برداشت و بعد از اینکه برای چوکو غذا ریخت، سمت خروجی رفت که صدایی شنید: باید تا این خطی که روی ظرفشه براش غذا بریزی وگرنه رژیمش بهم می‌خوره.
ییبو دوست نداشت قبل از رفتن یک بار دیگر با جان مواجه شود. به اندازه کافی احساس شرمندگی می‌کرد. اینکه با هزار ارزو به شهر بیاید و اینطور مجبور به رفتن شده باشد باعث می‌شود جلوی ادم موفقی مثل جان کاملا خجالت زده شود.
ـ ببخشید.

ـ دفه دیگه حواستو جمع کن.

ییبو سری تکان داد: با... منظورت چیه؟

جان به اشپزخانه رفت و قهوه ساز را روشن کرد: داشتی بدون خداحافظی می‌رفتی؟

ییبو که ذهنش دوباره جای دیگر پریده بود گفت: نمی‌خواستم وقتی بیدار می‌شی منو اینجا ببینی. میدونم از مهمون خوشت نمیاد.

جان ماگش را داخل دستگاه گذاشت: از کسایی که نمیدونن چطور تشکر کنن بیشتر خوشم نمیاد.

ـ عام... خب اره.. ممنونم بابت این دو روز. دیگه میرم. خدافظ چوکو.

کفش‌هایش را که پوشید جان با لیوان قهوه‌اش به او نزدیک شد و گفت: واقعا یادت نمیاد؟

ضربان قلب ییبو یک دفعه بالا رفت و به جان نگاه کرد که یک ابرو بالا انداخته بود. ناگهان این احساس نگرانی درونش پیدا شد که شاید خرابکاری‌ای کرده باشد که مجبور شود تاوان مالی‌اش را پس دهد. اندازه زمانی که برای تست رفته بود مضطرب شده بود: چ..چیو؟

جان چند لحظه‌ نگاهش کرد و بعد از اینکه نفسی از سر اسودگی کشید یک لبخند زد: خیالم راحت شد...هیچی. خدافظ.

MINT CHOCOOù les histoires vivent. Découvrez maintenant