وقتی ییبو از خانه خارج شد، جان رفته بود پس مسیر پیاده روی هر روزشان را دنبال کرد تا خود را به انها برساند. خیلی ارام میدوید و چوکو هم همراهیاش میکرد هر چند که گهگاهی او را دنبال خودش به گوشه و کنارها میکشاند تا قلمرواش را مثل هر روز علامت گذاری کرده و تعیین کند.
ییبو وقتی خود را به جان رساند، سرعتش را با انها هماهنگ کرد. چهره جان جدیتر از همیشه بود و توجهی به او نداشت. هر حرفی میتوانست عصبیاش کند. شاید بهتر بود اجازه میداد وقتی از پیاده روی برمیگردد با او حرف بزند تا حداقل به اینکه چه باید بگوید فکر کند. ییبو هیچ وقت در حرف زدن ماهر نبود.
ـ امروز هوا خیلی خوبه نه؟
جان نگاهش را از مسیر نگرفت و ییبو اینبار گفت: هدیهات خیلی هیجان انگیز بود. با اینکه گفتی گوشی قدیمیته ولی واقعا شبیه اخرین مدلشه. خیلی ممنونم...
باز هم سکوت. از هاله سنگین اطراف جان چیزی کم نشده بود. انگار ابرهای سیاه احاطهاش کرده بودند و ییبو نگران بود جان هر لحظه سرش داد بکشد.
ـ جان معذرت میخوام. راستش من اصلا حق ندارم سرت داد بزنم. فقط یکم به خاطر دردم کلافه شده بودم... دلم نمیخواد بیشتر از این زیر دینت برم. همینجوریشم بهم خیلی لطف کردی ولی فکر کردم باید خودم از پسش بربیام. حتی وقتی رفتم توی اتاق و گوشیو دیدم خیلی خجالت کشیدم. من فقط نمیخوام واست دردسر باشم...
جان به چوکو گفت بایستد و خودش هم ایستاد. سمت ییبو برگشت و بعد از دراوردن ایربادزش گفت: چیزی داشتی میگفتی؟ حس کردم یه وزوزی کنار گوشمه.
نور خورشید روی صورتش و قطرات ریز عرقی که از شقیقهاش پایین میریخت میتابید و در چشم ییبو برق میزد. شاید تا به حال درست دقت نکرده بود اما خطوط صورت جان بینقص به نظر میرسیدند؛ انقدر بینقص و غیرواقعی که باور نمیکرد کسی تا این حد بتواند زیبا باشد.
چوکو پای ییبو را بو کشید و او را به خودش برگرداند: آم...هیچی... داشتم میگفتم... چی داشتم میگفتم؟ آهان... خب.. بابت رفتارم معذرت میخوام.
با خونسردی ایربادزش را سر جایش برگرداند و بعد از نیشخندی که به صورت ییبو کوبید راه افتاد و زیر لب گفت: اصلا مهم نیست.
ییبو دوباره خودش را به انها رساند: مطمئنی؟ ناراحتت نکردم؟
جان یک دفعه ایستاد: وایسا چوکو.
بعد نگاهش را به ییبو داد: وانگ ییبو؟ فکر کردی کی هستی که منو ناراحت کنی؟ اصلا کی هستی که من بخوام ازت ناراحت شم؟ اینکه هر اتفاقی برات بیفته هم به من ربطی نداره. تا اینجا هم بیش از اندازه بهت لطف کردم چون دلم برات میسوخت. از این به بعد خودتی و خودت.
ESTÁS LEYENDO
MINT CHOCO
Fanficوانگ ییبو با استعداد رقص و آواز، در رویای ستاره شدن از روستا به پایتخت میاد تا شانس خودشو توی اودیشن امتحان کنه، قراره توی پایتخت یه کم سوغاتی واسه پسر داییش «شیائو جان» هم ببره. اما این سفر به اون سادگیها که فکر میکرد قرار نیست رخ بده ژانر: کمدی...