20. Hoseok's dream.

92 18 37
                                    

هوسوک توی تمام بیست سال زندگیش، هیچوقت به یاد نمی‌اورد به کسی یا چیزی حسودی کرده باشه! حتی زمانی که مسابقات المپیک اسکیت نمایشی رو از تلویزیونِ اتاق انتظارِ فیزیوتراپی تماشا می‌کرد؛ یا توی جلسات اولیا و مربیان مدرسه، بعد از دیدن همه‌ی مادر و پدرهایی که حضور داشتن، خانم پارک رو جلو می‌فرستاد تا کارنامه‌ش رو بگیره. معتقد بود همه‌ی این‌ها فقط دستِ سرنوشته و سرنوشت هوسوک، هیچوقت دستخط خوبی نداشته.

ولی الان خودش هم باورش نمی‌شد که چجوری ممکنه به یه دختر دبیرستانی حسودی کنه؛ اونم چون بیش از حد با یونگی گرم گرفته بود! درواقع هر دلیل دیگه‌ای رو حاضر بود بپذیره ولی این؟ برای خودش هم عجیب بنظر می‌رسید. به خودش که اومد، فهمید چند دقیقه‌ای میشه که چنگال پلاستیکی رو توی دستش فشار می‌ده و فقط به اون دو نفر خیره شده که اون طرف میز نشسته بودن و با هم می‌خندیدن. دختر خاله‌ی جیمین بود. و امروز که یونگی و هوسوک با هم به عیادت خانم پارک رفته بودن، اون دو به وسیله‌ی خودش با هم آشنا شدن. با تنه‌‌‌ی آرومی که جیمین بهش زد، چشم ازشون برداشت.

+ "چیشده؟ چرا نمی‌خوری؟"

چنگالش رو توی ظرف سیب زمینی‌ فرو کرد.

- "هیچی."

چندتا خلال رو با حرص توی دهنش چپوند. توی ذهنش یه فاک به جفتشون داد و تلاش کرد از فست فود مزخرف غذاخوری بیمارستان لذت ببره. یونگی بعد از باختن مسابقه‌‌ی نوشابه خوری‌ای که با سویون راه انداخته بود، بالاخره سمت هوسوک برگشت.

+ "سوک می‌شه موبایلت رو بدی؟ مال من شارژ نداره. می‌خوایم عکس بگیریم."

با همون نگاه قاتل سریالیش، موبایلش رو کف دست اون گذاشت‌ و بعدش سرش رو با پیتزای سرد شده‌ش گرم کرد. ولی باز هم می‌تونست صدای خنده‌هاشون رو بشنوه و از گوشه‌ی چشم، دست یونگی رو ببینه که دور گردن سویون حلقه شده.

سویون دختر بدی نبود. چهره‌ی معصومی داشت و سال آخر دبیرستانش رو می‌گذروند. هر از گاهی به خاله‌‌ش سر می‌زد و توی مراقبت ازش یا نگهداری از جی‌وون، برادر کوچیک‌تر جیمین، بهشون کمک می‌کرد. هوسوک از اینکه به اون حس بدی گرفته خیلی عصبی می‌شد اما دست خودش نبود. چرا نمی‌رفتن خونه؟

جیمین بعد از مکالمه‌ی تلفنیش، دختر رو مخاطب قرار داد.

- "سویون خاله می‌گه بیا خونه. منم باید برگردم پیش مامان. شماها هستید فعلا؟"

هوسوک فرصت رو غنیمت شمرد و سریع بلند شد.

+ "نه ما هم باید بریم."

- "اوکی. مرسی که اومدید بچه‌ها. مامان حسابی روحیه گرفت ازتون."

بعد از خداحافظی کوتاهِ خودش اما طولانیِ یونگی؛ بالاخره سمت خونه‌ راه افتادن. مقصدشون تقریبا اون طرف شهر بود و باید چند خط اتوبوس عوض می‌کردن و چند خیابون رو پیاده‌روی می‌کردن. و توی تمام این مدت، هوسوک یک کلمه هم به زبون نیاورد! یونگی می‌دونست دوباره یه گندی بالا اورده ولی این‌بار بر خلاف دفعات پیش، دیگه تظاهر به ندونستن نمی‌کرد بلکه واقعا نمی‌دونست چکار کرده.

𝖢𝗁𝖺𝗆𝗉𝗂𝗈𝗇 | 𝖲𝗈𝗉𝖾Where stories live. Discover now