جونگکوک گاز ریزی از پنکیکش گرفت و تهیونگ بدون اهمیت به بقیه خودش رو بین پنکیکهاش پرت کرد، توی بشقاب دراز کشید و بهحالت سینهخیز، کمی از پنکیکها رو خورد.
آبی با نوک انگشتش سر پسر رو نوازش داد و گفت:
- کوچولوی ما چشه؟
- کوکی بهم گفت پرتم میکنه بیرون.
لقمه توی گلوی جونگکوک پرید و بندانگشتی همچنان با معصومیتی دروغین بهش نگاه میکرد، جیمین لیوان آب پرتقال رو بهدست جونگکوک داد و بعد کمی نوشیدن داد زد:
- من همچین چیزی نگفتم.
- گفتی، بهم گفت خوراک روباهم میکنه، آبیجونم!
بندانگشتی، با بغض لب زد و انگشت آبی رو بغل گرفت، آبی عصبی کوسن توی دستش رو توی صورت جونگکوک زد، به چه حقی بندانگشتی کوچیک رو ترسونده بود؟- نمیتونه، خودش رو بیرون میکنیم.
یونگی که شاهد دراما بود، پنکیک آبی رو هم خورد و با لبخند گفت:
- خفه شید، تا همتون ندادم شیر بخوره، جنگله دیگه.
آبی، بندانگشتی و جیمین بهطور همزمان چشم غرهای به یونگی رفتن و بندانگشتی از فرصت استفاده کرد و شروع به گازگرفتن دست جونگکوکی کرد.
- عجیبالخلقه روانی، ولم کن.
با خشم بندانگشتی بلند کرد و روی میز گذاشت، نفسی کشید، به جای دندون های اون فسقلی چشم دوخت و فکش رو از عصبانیت به هم کشیده شد.بعد از درامای صبح، حالا همگی با بساط پیکنیک و کوکیهای خوشمزهای که بندانگشتی برای بدست آوردنشون زحمت کشیده بود، وسط جنگل درحال ریلکسکردن بودن.
البته که، زحمات بندانگشتی شامل، گریه و جیغ و سواستفاده از احساسات آبی بودن.
باد سوسوزنان بین شاخهها درحال بازیگوشی بود، خورشید گوشهایترین نقطهی آسمون بود و هوا مطلوب و بهاری، برای همین یونگی زیر یکی از درختها درحال دیدن خواب نارنگیهای خوشمزه بود.
آبی درحال اختراع چیز جدیدی بود، جونگکوک توی گوشیش گشت میزد و جیمین، خب اون و بندانگشتی درحال کشف روشهای نوینی برای خرابکردن اعصاب جونگکوک بودن.
بندانگشتی آروم به پاش ضربه زد و با حالت متفکری گفت:
- من که زورم نمیرسه...
جیمین سری تکون داد، طناب رو کشید و با لبخند گفت:
- تو فقط بکشونش اینجا، بعد من کارش رو یکسره میکنم.
چشمهای اون موجود کوچولو در کسری از ثانیه گرد شدن، مشت کوچیکش رو بلند کرد و با تهدید گفت:
- میکشیش!؟
- نه، بدو بدو وقتشه.
جیمین پشت درخت پناه گرفت و جونگکوک که در به در دنبال آنتن میگشت عصبی پوفی کشید، بندانگشتی فورا خودش رو جلوی درخت دراز کرد و شروع به جیغ زدن کرد.
- جونگکوکی... کوکی... پام...
گریه و جیغهای بندانگشتی باعث شدن تا جونگکوک سریع سمتش بره، با رسیدن به درخت، درست لحظهای که خم شد تا اون موجود رو چک کنه، لبخند شیطانی روی لبهای کوچیک تهیونگ شکل گرفت و سطلی پر از گل و لای روی سر جونگکوک ریخته شد.
خب، قتل یه بندانگشتی زیاد هم بد نبود، جونگکوک اون رو میکشت!نظرات شما، باعث میشن زودتر پارت بدهم، یوهاها بچههای خوبی باشید؛ نظر بدهید.
YOU ARE READING
𝐖𝐢𝐧𝐬𝐨𝐦𝐞
Fanfiction" همهچیز از اونجایی شروع شد که جونگکوک برای استراحت به کلبهی جنگلی مادربزرگش رفت و اونجا یه موجود کیوت و کوچولو رو پیدا کرد، چی میشه اگر اون کوچولو با سماجت بخواد کنار جونگکوک زندگی کنه؟" کاپل: کوکوی ⬼ ژانر: فایری، رمنس، اسمات، فلاف، اسپورت، فا...