گرگ طوسی، خیره به جای خالی گرگ سفید ایستاده بود و انگشت وسط و اشارهاش رو روی لبش میکشید.
درست بعد از اینکه مینهو روی مارک شدنش اصرار ورزیده بود، جیسونگ جلو رفته و لبهای پسر کوچکتر رو به دندون کشید. کارش بیشتر از اینکه به قصد یه بوسه باشه، یه جور ابراز کلافگی بود.
جدا از اون... جیسونگ میخواست ثابت کنه که پسر مو سرمهای اشتباه میکنه. ممکن نبود گرگ جیسونگ اونقدر احمق باشه که جفت «آلفای» لعنت شدهاش رو مارک کنه!
بدون جای فرو رفتگی دندونهای آلفا روی گردن مینهو، همه چیز باید به روال قبل جلو میرفت. بنفشهها، بالا اومدنش از مِری پسر و خونی که پس از اون روی چونهاش به جا میموند... جیسونگ فرصت نکرد هیچکدوم از این صحنات رو ببینه.
آلفای چشم آبی، در مقابل کشیده شدن دندونهای جیسونگ روی لبش، تنها لبخند زده و بعد غیب شده بود. نیست شده بود! محو و مِه.
جیسونگ لبهای لرزون از اضطرابش رو روی هم کشید و چشمهاش رو بست. برای آروم شدن و جمع و جور کردن افکارش، به چندین و چند تا نفس عمیق احتیاج داشت. حالا باید چیکار میکرد؟ کجا دنبال پسر کوچکتر میگشت و چطور، ابهامات ذهنش رو برطرف میکرد؟
مطمئن نبود.
آهی کشید و با چشمهایی که از اشک پر شده بودن، نگاهش رو به اطراف چرخوند. اون شهر خالی که توی زمان گرگ و میش گیر کرده بود، اصلا احساس آشنایی بهش نمیداد. نمیدونست که باید از کدوم جهت بره و کجا مینهو رو پیدا کنه.
یه بار دیگه، شانسش رو امتحان کرد. برای صاف شدن گلوش سرفهای زد و کمی بلندتر از حالت معمولی، اسم خودش رو به زبون آورد. رسا ولی لرزون... "هان جیسونگ!"
با دست چپ، دست راستش که به لرزش عصبی دچار شده بود رو گرفت و ادامه داد.
"بهت نیاز دارم... باید ببینمت! لعنت بهت این زندگی جهنمی توئه و مینهو هم جفت مقدر شدته! زود باش بیا اینجا، باید بهم کمک کنی!"صدای خندههای ضعیف و آشنا، ستون فقراتش رو هم مجبور به لرزیدن کرد. جیسونگ نترسیده بود، نه. اون فقط گمشده بود و بین همهی ندونستنها، داشت خفه میشد.
"جیسونگ!"
صدای قدمهای آلفایی که بوی نون میداد، از پشت سرش به گوش رسید و باعث شد به شدت طرفش بچرخه. شاید برای اولین بار، با دیدن خود پیشینش لبخند زد. حالا که نفر دومی اون اطراف بود، میتونست کمی بیشتر نشون بده که ترسیده و بذاره اشکها روی گونهاش بچکن.
"سلام، هانی."
تجسم گذشتهاش با لبخند گفت و در فاصلهی یک قدمیش، از حرکت ایستاد. لبهاش رو تر کرد و دستش رو جلوی آلفای سوسن عنکبوتی گرفت و منتظر موند تا اون رو بگیره. بعد از اون، لبخندش عمیق تر شد. فاصلهی یک قدمی رو از بین برد و اجازه داد جیسونگ زنده، سرش رو روی شونهاش تکیه بزنه و گریه کنه.
YOU ARE READING
Spider Lily ( Minsung )
Fanfiction[ Full ] "بعد هر قدم سرخی جادهی مرگ رد پاهام رو میپوشونه، بعد تو میگی ارتباط داشتن با دنیایی که به پایان رسیده نشونهی خوش اقبالیه؟ کنجکاوم بدونم اگه قرار بود بد اقبال باشم چی زیر پاهام رشد میکرد؟ کاکتوس یا ونوس؟" S02 - Near The Thetford Forest ...