قوطی آلمینیومی سودا رو توی دستش چرخوند و با چشمهای ریز شده، به گلبرگهایی که از وسط صفحهی کتاب تاریخ هنر جوونه میزدن نگاه کرد.
گلبرگهایی به رنگ خون که تنها با لمس کوتاهی از سر انگشتان آلفا، از دل کاغذ بیرون زده بودن و موجب به هم پیچیدن دل خالقشون میشدن.جیسونگ تماشای سوسنهای عنکبوتی رو دوست نداشت. در واقع، متفاوت بودن رو دوست نداشت و اون گلبرگهای ظریف و نفرین شده، از آغاز زندگیش تا به امروز که بیست و چهار سالگی رو رد میکرد، دنبالش اومده بودن تا نمادی از تفاوت باشن.
هیچ گرگی رو اطرافش ندیده بود که تنها با لمس کوتاهی، رایحهش رو با خلق وجودی فیزیکی به رخ بکشه. مسخره میشد اگه آلفایی که بوی گردوهای تازه میداد، جای قدمهاش درخت در بیاد یا امگایی که بوی کیک فنجونی میداد، هر جایی رو پر از کاپکیکهای رنگی کنه و پشت سرش یه قنادی به جا بذاره و خب... اینطوری هم نبود.
این فقط و فقط جیسونگ بود که هر جا میرفت، اسپایدر لیلیهاش رو هم با خودش میبرد. این نفرین، اثرات مختلفی تو مراحل متفاوت زندگیش باقی گذاشته بود. توی دوران شیرین و رنگین کودکی، وقتی که هنوز وارد حاشیهسازی بزرگسالی نشده بود، گلبرگهای سرخ همدمهای خوبی براش بودن.
بیشتر بچهها دوست داشتن باهاش بازی کنن و یا حاضر بودن وسایلشون رو بهش هدیه بدن تا فقط بتونن چند تا دونه، از یادگارهای لمس جیسونگ رو با خودشون به خونه ببرن. اما اون دوران بیشتر از پنج یا شش سالگیش طول نکشید...
شروع سواد آموزی، مصادف شد با ورود به دنیای خرافه و حاشیه. خردسالی جیسونگی که توی دنیای کودکی روح هفترنگی داشت، به خاک و خون کشیده شد. حالا دیگه بیشتر بچهها ازش دوری میکردن و زمرمهی مادر پدرها رو میشنید که طبق افسانهها، اون رو به هیولا بودن متهم میکنن.
همه چیز از وقتی نمایندهی مدرسه «سئو چانگبین» تصمیمی نابجا گرفت، حتی بدتر هم شد. اون پسر احمق که البته بقیه معتقد بودن زیادی باهوشه، یه روز خیلی رندوم گلی که جای قدم پسرک هشت ساله روییده بود رو چید و خورد. خب، شما واقعا نمیخواید بدونید بعد از اینکه گلبرگهای سوسن عنکبوتی وارد بدن کسی میشه، چه اتفاقی براش میفته.
اگر هم میخواید بدونید، پیشنهاد میکنم از گوگل استفاده کنید؛ چون جیسونگ دلش نمیخواد احوال پسر بزرگتر و ترسی که دائم موقع عیادت اون آلفای اکالیپتوس به جونش افتاده بود رو مرور کنه.
دورهی نوجوونی توی یک کلمه، «افتضاح» بود. حالا دیگه زمزمههای والدین نه، بلکه اتهامهای مستقیم همسنهاش بود که اون رو یک نفرین، هیولا یا عجیبالخلقه جلوه میداد. مردم به دو دسته تقسیم شده بودن. دستهای که ازش میترسیدن و فرار میکردن، و دستهای که تا میتونستن آزارش میدادن و ازش میخواستن خودش رو بکشه!
ESTÁS LEYENDO
Spider Lily ( Minsung )
Fanfic[ Full ] "بعد هر قدم سرخی جادهی مرگ رد پاهام رو میپوشونه، بعد تو میگی ارتباط داشتن با دنیایی که به پایان رسیده نشونهی خوش اقبالیه؟ کنجکاوم بدونم اگه قرار بود بد اقبال باشم چی زیر پاهام رشد میکرد؟ کاکتوس یا ونوس؟" S02 - Near The Thetford Forest ...