سایه ها Shadows ♾️🖤

4 1 0
                                    

Katherine

بعد از یک روتین صبحگاهی که شامل دعوای بین مامان و یونگی و طبق معمول سوسیس تخم مرغ سوخته توسط مامان میگذره جعبه هارو یکی یکی میچینیم داخل کامیون اثاث کشی

وارد آپارتمان میشم و آخرین وسیله که کیف دوشی خودمه رو بر میدارم به فضای خالی آپارتمان نگاه میندازم نفس عمیقی میکشم

ماژیک مشکی داخل کیفمو بر میدارم و روی یکی از دیوارا آخرین جملم خطاب به این خونه رو هک میکنم

"با اینکه ازت متنفرم خونه....ولی دلم برات تنگ میشه لعنتی پس به نفعته از خاطرات خوبم تو اینجا خوب نگهداری کنی ، امضا کاترین "

نیشخند میزنم و میرم بیرون درو بهم میکوبم بدون شک قراره حسابی از طرف مامان گوشتمالی بشم چون قطعاا صاحب های جدید خونه میخوان زنگ بزنن بگن دخترتون تر زده به دیوار خونه

میرم طبقه پایین کارکنان شرکت حمل اسباب اثاثیه در کامیون رو دارن میبندن

"بیا دیگه چه قدر طول میدی "
بی حوصله به یونگی نگاه میکنم و انگشت وسطمو براش بالا میگیرم چشم غره میره و میگه
"همونو بکن تو ماتحتت "

میخندم و یک لگد به باسنش میزنم

"اخیی شماها چه کاپل کیوتی هستین خیلی بهم میاین"
با تعجب به یکی از کارکنان شرکت اثاثیه نگاه میکنم یک پسر جوون امریکایی که با ذوق به ما خیره شده انگار داره دراما نگاه میکنه

"خیلی ممنونم ولی این پیشی کیوتی که میبینین متاسفانه متاسفانه برادرمه "
نگاه های تیز و عصبی شوگا رو قشنگگ میتونم حس کنم پسر حسابی تعجب میکنه

"اخه...اخه اصلا شبیه نیستین برادرتون چهره کره ای دارن شما ولی نه"

"اره همه میگن من شبیه بابامونم برادر گرامی شبیه مامانمونه"
لبخند میزنم یونگی بازومو میگیره و خطاب به پسره میگه
"محض اطلاعات آقا پسر داداش بزرگترشم و البته غیرتی پس سیکتیر "

پسر بیچاره گونه های کک مکیش گل میندازن و سریع از ترس اینکه مبادا صاحب کارش بهش گیر بده میدوه سمت در شاگرد کامیون

"پسر مردمو سکته دادی"
شونه ای بالا میندازه و بی تفاوت نگاهم میکنه
"تا این باشه با خواهر یکی یدونم نلاسه"

دلم گرم میشه به همین حرفش پس بغلش میکنم اونم متقابل بغلم میکنه و پیشونیمو میبوسمه...آره ما دوتا دقیقا همنقدر موودیم دعوا می‌کنیم ولی روز بعدش یادمون میره

"سوار شین بچه ها تمومه"
برمیگردیم سمت مامان...صورت زیباش حسابی بی روح شده وقتی کره جنوبی بوده برای مدتی زیباترین زن کره ای شناخته میشه و حتی جایزه هم میبره ولی همین زن زیبا در طول فقط چند وقت این شکلی میشه ، افسرده و پژمرده

"من بشینم؟مسیر طولانیه"
سرشو به نشانه نفی تکون میده میرم کنارش می ایستم و اروم زمزمه میکنم
"دوتا آرام بخش خوردی دیشب اثرش هنوز نرفته خطرناکه بذار من رانندگی کنم"

تو چشمام خیره میشه به زور سعی میکنه لبخند پر انرژی بزنه سویچ رو میده دستم
"به کشتنمون ندی؟"

"عههه مامان!به من اعتماد نداری؟ "
میخندیم مامان پشت میشینه و بلافاصله چشم هاشومیبنده یونگی هم میشینه سمت شاگرد درو باز میکنم که بشینم ولی یک سایه توجهم رو جلب میکنه سرمو بلند میکنم درست پشت پنجره آپارتمانمون داخل اتاق سابقم یکی ایستاده انگار چشم های سفیدی داره بهم خیره شده سرجام خشکم میزنه

"هی چیکار میکنی؟"
صدای یونگی رو نمیشنوم انگاری که صداش از مایل ها دورتر میاد

"به چی خیره شدی؟ کت کت " دستامو میگیره تازه انگار متوجه دور و برم میشم حتی راننده های کامیون هم نگاهم میکنن ولی سریع رو بر میگردونن
"ببخشید متوجه نشدم اخه انگار یکی..." ادامه ی حرفمو نتونستم بزنم چون یونگی محکم صورتمو قاب گرفت

"لعنتی..."

"چیشده؟" تازه متوجه حس خیسی که از بینیم جاری میشه شدم دست کشیدم ، کاملا دستم خونی میشه مامان بلافاصله از ماشین پیاده میشه و دستمال کاغذی از جیبش در میاره

"ی...یونگی چیشد؟به جایی برخورد کرد چ...چی؟" متوجه حال مامان میشم وای دوباره نه،

سریع بغلش میکنم و گونشو میبوسم
"همه چیز رو به راهه مامان جون ببین ما خوبیم چیزی نیست یک خون دماغ سادست نفس بکش...اروم اروم "

با چشم و ابرو به یونگی اشاره میکنم تا کمکم کنه مامان رو بشنویم داخل ماشین رنگش پریده و دوباره طبق معمول بدنش قفل کرده حرف نمیزنه، پلک نمیزنه عین یک عروسک خیمه شب بازی

در ماشین رو میبندیم سویچ رو پرت میکنم سمت یونگی
"تو برون کماکان داره از دماغم خون میاد "

بدون حرف میشینه پشت رول منم کنارش طرف شاگرد درو بهم میکوبم با تردید از داخل ماشین به اتاق خواب قدیمیم نگاه میکنم کسی نیست..اون چی بود؟شاید صرفا توهم زدم ، ولی اون سایه خیلی چهارشونه بود اندامش درست مثل...بابا بود

——————————

Third Person سوم شخص

چنگال نقره ایش رو محکم داخل استیک مقابلش فرو میکنه عصبی و در سکوت مطلق به تیک تیک ساعت آنتیک گوشه سالن گوش میده

"این پسره کجاست؟!" آخر سکوت رو میشکنه زن مقابلش سرش رو میاره بالا خون گوشه لبش رو که به خاطر نوشیدنی محبوبش از گوشه لبش جاری شده رو پاک میکنه لبخند میزنه

"عزیزم اروم باش خودت بهش راه و رسم شکار رو یاد دادی مطمئنم رفته شکار"

مرد عصبی از اون طرف میز بلند نهارخوری به زنش خیره میشه
"امیدوارم اینطور باشه که تو میگی و سرش به این و اون گرم نباشه خودت که میفهمی چی میگم؟...اون تنها وارث خاندانمونه "

عصبی با دستمال پارچه ایش دهنش رو پاک میکنه و بلند میشه به شومینه بزرگ انتهای سالن تکیه میده و به آتشش خیره میشه دستشو آهسته میبره جلو و کامل دستشو فرو میکنه تو اتیش
"باشد ماندگار آتش همیشه سرخ"

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Sep 23 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

The Eternal | جاودانDonde viven las historias. Descúbrelo ahora