Last Part

123 25 8
                                    


مدتی بود که حال پسر بزرگ‌تر بهتر شده و از بیمارستان مرخص شده بود. بعداز مدت‌ها جونگ‌کوک تصمیم گرفته بود تا همراه دوست‌پسرش سر قرار برن و کمی از اتفاقات بدی که براشون افتاده بود، دور بشن.

تهیونگ نگاهش رو به زمین دوخته بود، انگشت‌هاش رو محکم به‌هم فشار می‌داد. سکوت سنگینی بینشون ایجاد شده بود؛ ولی جونگ‌کوک می‌تونست حس کنه که تهیونگ قصد داره چیزی بهش بگه.

تهیونگ وقتی نرمی نوازش‌های پسر کوچک‌تر رو، روی دست‌هاش حس کرد؛ لبخند تلخی زد و با صدای آرومی گفت:

"یه زمانی فکر می‌کردم که عشق رو پیدا کردم؛ ولی اشتباه می‌کردم."

قلب پسر یک تپش جا انداخت؛ درک نمی‌کرد چرا تهیونگ این حرف رو می‌زنه. نکنه با این حرف‌ها می‌خواست بهونه‌تراشی کنه و ازش جدا بشه؛ ولی اون‌ها که با هم خوب بودن و حتی شب گذشته رابطه داشتن! قصد کرد چیزی بگه؛ ولی با شستن انگشت تهیونگ روی لب‌هاش، سکوت کرد و بهش خیره شد.

تهیونگ بازوهاش رو دور تن پسر پیچید و اجازه دورشدنش رو نداد. درحالی‌که به‌سختی نفس‌ می‌کشید و دست‌هاش عرق کرده بودن، زمزمه کرد:

"جونگ‌کوک من عاشقتم با تموم وجودم؛ ولی حس می‌کنم فرار کافیه! می‌خوام حقیقت رو بدونی. نمی‌تونم تا ابد گذشته‌ام رو ازت پنهان کنم."

پسر کوچک‌تر خودش رو کنترل کرد و آروم گرفت تا حرف‌های تهیونگ رو بشنوه. در هرحال می‌تونست بعداز شنیدن حقیقت تصمیم بگیره که باید چی‌کار کنه. با لحن گرفته‌ای لب زد: "خیلی‌خب ادامه بده."

نفس عمیقی کشید و تلاش کرد تا به مردمک‌های سبزرنگ پسری که اون رو مثل موم توی مشتش گرفته بود، نکنه. نمی‌خواست به این فک کنه که جونگ‌کوک رو از خودش ناامید کرده. با خستگی ادامه داد:

"می‌دونی بعدش بهم چی گفت؟ درکمال آرامش گفت که هیچ‌وقت عاشقم نبوده و فقط برای اینکه توی شرط‌بندی برنده بشه، بهم نزدیک شد و قصد داشته با خیانت‌کردنش نابودم کنه و واقعاً هم موفق شد."


جونگ‌کوک نگاه ترسیده‌ای به دوست‌پسرش انداخت. صورتش مثل گچ سفید شده بود و رد ناخن‌هاش به‌خاطر فشار زیاد روی پوست دست باقی موند بود.
اون قصد داشت کنارش بمونه و کمکش کنه تا دیگه هیچ‌وقت به اون روزها برنگرده.

البته که تهیونگ بعداز اینکه بهتر شده بود، کل صورتش رو بوسیده و بهش قول داده بود که تا آخر عمرش فقط و فقط عاشق اونه و وسعت عشقش به جونگ‌کوک هزاران برابر بیشتر از حسش به اون دختره.

***

《یک سال بعد》

یک سال گذشته بود و زندگی جونگ‌کوک و تهیونگ حالا رنگ و بوی دیگه‌ای به خودش گرفته بود. آسمون هاوایی آبی روشن بود، خورشید درحال غروب، منظره‌ی دلنشینی از رنگ‌های گرم و طلایی رو بر سطح دریا پخش کرده بود.

جونگ‌کوک لبخند به لب، دستش رو بلند کرده و مشغول گرفتن سلفی با دوست‌پسرش بود، موهاش با هر وزش باد در هوای گرم و دلچسب به رقص در می‌اومد و باعث می‌شد تا تهیونگ هوس دست‌کشیدن بینشون رو داشته باشه.

تهیونگ پشت فرمون بود، اون  با آرامش و لبخند، درحالی‌که باد موهاش رو به‌نرمی تکان می‌داد، در جاده‌ی ساحلی رانندگی می‌کرد.

تهیونگ تکخندی به شکلک‌های جونگ‌کوک زد و درحالی‌که با یک دستش فرمون ماشین رو نگه داسته بود، با دست دیگه‌اش صدای آهنگ رو بالاتر برد و با لبخند محوی گفت:

"خرگوشک ان‌قدر دلبری نکن! یهویی دیدی بی‌خیال رانندگی‌ام شدم و خوردم."

"هیس شو! نمی‌خوام صدات رو بشنوم."

جونگ‌کوک لب زد و متوجه نگاه خندون تهیونگ نشد. اون‌ها رابطه‌شون رو علنی کرده بودن و همراه هم توی خونه‌ی تهیونگ زندگی می‌کردن و این باعث شده بود تا گه‌گاهی با هم بحث کنن؛ ولی در آخر اونی که همیشه کوتاه می‌اومد، تهیونگ  بود.

----────༺❀༻────----


سلام به روی ماهتون شکوفه‌های هلو💗 اینم از پارت آخر مولتی‌شات شکلات نعنایی امیدوارم دوستش داشته باشین و نظرتون درباره‌اش رو باهام درمیون بذارین 🦋

Mint chocolate Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon