کامنت فراموش نشه~
──────⊹⊱✫⊰⊹──────
تهیونگ به سختی و با پرس و جو و اوردن دلیل مزخرفِ امروز تصادف کردم، مسیر رو پیدا کرد و به خونه رسید. خونهای به شدت کوچیک یک خوابه. تهیونگ آه کشید و وارد شد. بوی به شدت شدید وانیل زیر بینیش پیچید.«باید رایحهی خواهرم باشه...آیرین.»
دختر امگا به تازگی نوزده سالش شده بود و توی دانشگاه دیگهای درس میخوند. پدرشون چند سال پیش ترکشون کرده بود حالا فقط یک مادر پیر و مهربون داشتن.
«درسته خیلی کلیشهای کار میکنم اما این دیگه انتهای کلیشهس... لعنت بهش. چرا تهیونگ فقیره؟»این داستان رو درست بیست سال پیش نوشته بود خیلی از جزئیات رو فراموش کرده بود، خیلی از جزئیات!
امگا دوون دوون سمتش اومد:«خوبی؟! کی تصادف کردی؟ با کی؟!»
تهیونگ بیحوصلهتر از اون بود که به پرحرفیها و نگرانیهای دختر جواب بده. کوتاه گفت:«خوبم... فقط یکم سردرد دارم.»
«شام درست کردم. بشین تا بخوریم.»تهیونگ تایید کرد و منتظر مادرش موند.
«اوه تهیونگ اومدی؟»
امگا توی ذهنش داد زد:«توی تصورات من مادر تهیونگ این شکلی نبود!»
توی دلش غرغر کرد و بعد از اون اروم به مادرش سلام کرد؛ مادر تقلبیش.
«سلام مامان.»
مادرش نزدیکش اومد و سرش رو بوسید:«عزیزم حالت خوبه؟»تهیونگ خدا رو شکر میکرد یک نفر حداقل بین اونها عوضی و خشن نیست.
«اره فقط یکم خوابم میاد. شام میخورم و بعد میخوابم.»
زن، سر تکون داد. امگا بعد از خوردن شام، طبقهی بالایِ تخت دو نفره خوابید و سعی کرد به چیزی فکر نکنه.
.
.
.
الفا تقریبا داد زد:«مامان من با اون امگا ازدواج نمیکنم! چرا نمیفهمی؟! این واقعا سخت نیست که زندگی بچهت رو به گند نکشی.»زن الفا ناخن کاشت شدهش رو تهدید وار روی سینهی جونگکوک کوبید:«تصمیم پدربزرگته جونگکوک. جرات نکن مخالفت کنی. فهمیدی؟»
جونگکوک خواست صداش رو بالا ببره که صدای مادرش مانع شد:«اون امگا فقیره. اگه باهاش ازدواج کنی هم کارتت گرفته نمیشه و هم املاک نیویورک و هم کلی سهام به نامت میشه جونگکوک. میتونی بهش زور بگی و اون حرفی نزنه. نهایتا طلاق میگیرید. هوم؟»
شونهی پسرش رو ماساژ داد تا دلگرمیای به جونگکوک باشه.
«اگه... اگه قبول نکنم کارتم گرفته میشه؟»
«طبق گفتههای پدربزرگ هما چیزت گرفته میشه. پدربزرگت انقدر اون الفا از نظرش شریف و مطهر بوده که نهتنها به تمام ما گفت، بلکه توی وصیت نامهش هم ذکر کرده. اون دوست صمیمیش بوده و هر دو توافق کردن که این ازدواج سر بگیره. و حالا انقدر گشته که اون خانواده رو پیدا کرده. ما در اولین فرصت میریم اونجا.»زن از اتاق بزرگ بیرون رفت و اجازه داد پسرش با خودش خلوت کنه. جونگکوک سرش رو بین دستهاش گرفت و فکر کرد. با رد کردن این ازدواج کلی ضرر میکرد و نمیتونست از پول زیاد خاندان پدری بگذره و از طرفی اگه ازدواج میکرد باید یک امگای فقیر و احتمالا بو گندو رو کنار خودش میداشت که هیچ چیزی از دنیای پولدارها نمیدونه!
BINABASA MO ANG
mojito 𓏲 KV
Fantasyمـــوهیـتو! تی. کیم، نویسندهی معروف داستانهای کلیشهای نوجوانان بود. پس از اتفاقی، یکی از کتابهاش ازش عصبانی میشه و اون رو به داخل خودش تبعید میکنه و نویسنده به مدتی نامعلوم داخل کلیشهای ترین کتاب خودش، موهیتو، گیر میکنه. ──────⊹⊱✫⊰⊹────── ژ...