دوباره روی اون صندلی لعنتی کنار استفانی نشسته بود و تو دلش خدا خدا میکرد که دوباره سر و کلهی یونگی پیدا نشه، ظاهرا مراسم تموم شده بود و حالا تو جشن بعد از مراسم بودند... این شب قطعا جهنمی ترین شب عمرش بود. به تمام حسهای بدی که داشت حس لجن بودن از دید یونگی هم اضافه شده بود و این از همهشون بیشتر درد داشت. با کشیده شدن دستش نگاهش رو به استفانی دوخت و گیج سر تکون داد. زن لبخند پررنگی زد و گفت:
- وقت رقصه!
جیمین نگاهش رو به سالنی که همهی زوج ها توش مشغول رقص بودند دوخت. آب دهنش رو قورت داد و از جاش بلند شد، کاش این شب زودتر تموم میشد.مقابل استفانی ایستاد و دست زن روی شونهش قرار گرفت، بی میل دستش رو روی کمرش گذاشت و مشغول رقصیدن شد، با قطع شدن آهنگ توجه همه به سن جمع شد، با دیدن یونگی که در حال جابهجایی با پسریه که مشغول پیانو زدن بود ددباره استرس به تمام وجودش حمله کرد، دستی که تو دست استفانی بود به وضوح سرد شد و این سرما از نگاه زن دور نموند، یونگی در حالی که به شکل کاملا مشخصی به جیمین و استفانی خیره بود مشغول نواختن آهنگ شد و همه رقص رو از سر گرفتند. یونگی طوری پیانو میزد که انگار عضوی از یه گروه متاله، خشن، بی رحم و عصبانی...
جیمین سعی کرد خودش رو با استفانی هماهنگ کنه اما هر ثانیه بیشتر پاهاش بی جون میشدند و تو هم گره میخوردند، حس گیجی و حال بدی که بهش دست داده بود غیرقابل کنترل بود. تحمل این همه فشار براش چیزی نبود که بتونه از پسش بر بیاد.
موزیک قطع شد و صدای موسیقی ملایمی تو سالن پیچید، رقصها به آرومی ادامه پیدا کرد و استفانی پچ پچ کنان تو گوش جیمین گفت:
- پارک جیمین، به خود لعنتیت بیا به اون چک کوفتی فکر کن چون داری بدجوری گند میزنی!
جیمین نگاهش رو به زن دوخت سری به علامت تایید تکون داد و سعی کرد روی کارش تمرکز کنه. استفانی خوبهی آرومی گفت و به همسر لعنتی سابقش که با دختر جذابی میرقصید خیره شد. نگاهش رنگ غم گرفت و خیلی زود حالش رو با تنفر جابهجا کرد. اون عوضی سهام شرکتش رو خریده بود و این یعنی از حالا به بعد شریک بودند...
با تموم شدن آهنگ صدای دست همه اومد، جیمین خواست از زن جدا بشه که استفانی محکم گرفتش و با فک کلید شده ای گفت:
- من رو ببوس احمق!
جیمین با چشم هایی که داشتند گرد میشدند گفت:
- چی!
استفانی خودش رو به پسر نزدیک تر کرد و دستهاش رو دو طرف صورتش گذاشت و لبهاش رو روی لبهای پسر کوچیکتر قرار داد و قطره اشکی که از گوشهی چشم جیمین سر خورد رو ندید، این تیر آخر بود. دیگه هیچ راهی برای روبه رو شدن با یونگی نمیدید. امشب همهچیز خراب شده بود و شاید دنیا میخواست با نشون دادن این شب لعنتی، با یه مشت محکم تو صورتش بهش بفهمونه که یونگی برای همیشه تموم شده!
جیمین بی هیچ حرکتی خشکش زده بود، استفانی بالاخره عقب کشید و با لبخند به جیمیننگاه کرد، پسر کوچیک تر بی میل دستش رو روی کمر زن گذاشت و باهم به سمت میزشون رفتند. با ویبره رفتن گوشیش نگهی به صفحهش انداخت، با دیدن اسم هیوری تماس رو وصل کرد و از سالن خارج شد. هیوری با صدای پر بغضی گفت:
- جیمینا... اوما... حالش بدتر شده باید فورا عملش کنند.
در حالی که با چشمهایی که از اشک برق می زدند به آسمون خیره بود نفس کلافه ای کشید و گفت:
- جورش میکنم. بهشون بگو انجامش بدن فردا پول تو حسابشونه.
و تماس رو قطع کرد، کلافه دستهاش رو روی صورتش کشید و سعی کرد آروم باشه... سالها بود قید تمام خانوادهش رو زده بود اما حالا مادرش داشت میمرد و نمیتونست بی تفاوت باشه به هر حال اون زن مادرش بود حتی اگه بدترین آدم دنیا هم بود باز هم دوست نداشت بمیره!
YOU ARE READING
bettercup flower
Romanceداستان عشقی قدیمی که فدای گذشتهی تلخ جیمین میشه، آیا تقدیر دوتا عاشق رو باز هم بهم میرسونه؟! آیا ممکنه مین یونگی با زندگی تلخ و خانوادهی غیرطبیعی جیمین کنار بیاد؟! جیمین چقدر میتونه به یونگی تکیه کنه وقتی جز خجالت و شرمندگی چیزی مقابل یونگی ن...