مقدمه

102 12 1
                                    

[5می 2015 لندن
ساعت 11 شب، بعد از جشن ازدواج تهیونگ و جونگکوک]

ماشین رو جلوی خونه پارک کرد‌ در سمت شاگرد رو باز کرد و به جیمینی که نیمه بیدار بود گفت:
- هی جیمینا، زود باش پیاده شو رسیدیم.
جیمین دست‌هاش رو به صورتش کشید و در حالی که به سختی از ماشین پایین میومد با خنده گفت:
- هیچ جا خونه‌ی آدم نمیشه هیونگ...

یونگی حق به جانب نگاهش کرد و در ماشین رو بست، دستش رو دور شونه‌ش انداخت و مانع رفتنش تو دیوار شد، با دست دیگه‌ش در رو باز کرد و جیمین رو داخل فرستاد و بعد خودش داخل رفت، جیمین گوشه‌ی ورودی خونه ایستاد که یونگی گفت:
- کفش‌هات...
جیمین با ناراحتی گفت:
- اینجا که خونه‌ی من نیست...
یونگی سری تکون داد و جلوش زانو زد و دمپایی های رو فرشی رو جلوی پاش گذاشت و گفت:
- باید درشون بیاری جیمینا!
جیمین با بغض گفت:
- اینجا نمیام.
یونگی کلافه سر تکون داد و خودش مشغول درآوردن کفش های مردونه‌ براق و نوک تیز پسر کوچیک تر شد و جیمین با بی حوصلگی دمپایی ها رو پوشید و همونجا روی زمین نشست و تو خودش مچاله شد. یونگی بی حوصله روی زمین کنارش نشست و گفت:
- چرا؟
جیمین مست بود، تو حال خودش نبود اما احمق نبود! متوجه بود منظور یونگی چیه، چرا خواستی باهام کات کنی... سوالش این بود! سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت:
- چون... ما به درد هم‌ نمیخوریم!
یونگی کلافه دستش رو سمت جیب شلوار پارچه‌ای تنگش برد و فندک و سیگارش رو بیرون کشید و در حالی که یکی از سیگار هاش رو بیرون می‌کشید گفت:
- چی شد که تونستی به این نتیجه برسی؟! اونم تنهایی...
جیمین سرش رو تقریبا به دیوار پشت سرش کوبید و گفت:
- ما باهم‌حرف زدیم!
یونگی فندکش رو زیر سیگارش گرفت و سری تکون داد و یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- نه تو حرف زدی... من حرفی نزدم جیمین!
نور ضعیف چراغی که انتهای راهروی خونه بود تو چشم‌هاش میخورد،‌ شبیه کور سوی امید بود... جیمین بی رحمانه دستش رو بالا آورد و جلوی نور گرفت، رگه های باریکی از نور سخاوتمندانه از بین انگشت هاش رد می‌شدند و به چشم هاش میخوردند، سرش رو سمت یونگی چرخوند و گفت:
- حتی... تا همین الانم هرچقدر که کنارت موندم، پررو بودم! جای من‌اینجا نیست... کنار تو... بین خانوادت... نه... من فقط باید برگردم بوسان و خانوادم رو جمع و جور کنم!

یونگی که این بار حرف های جدیدی می‌شنید با دقت بیشتری گوش داد و گفت:
- برگردی؟! چرا باید برگردی؟!

جیمین که با دستی کشیده شده رو به جلو در تلاش بود با انگشت های ظریفش سد نور بشه گفت:
- چون... اون عوضی مُرده و مادرم و خواهر برادرهام نیاز به کمک من دارن... باید برگردم! باید برگردم و کمکشون کنم، باید قید همه‌ی رویاهام رو بزنم...

یونگی سیگارش رو از بین لب‌هاش خارج کرد و دستش رو سمت دست جیمین برد و به آرومی کنارش کشید، جیمین با برخورد نور تو چشم‌هاش اخم‌ریزی کرد و سرش رو به سمت چپ چرخوند و گفت:
- نکن! نمیخوام... من حتی یه کور سوی امیدم نمیخوام. این تقدیر منه... نمیتونم ازش جدا بشم حتی اگه فرسنگ‌ها ازش دور شم باز دوباره برمیگرده و میاد سراغم...

bettercup flowerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora