خاطرات¹

145 17 3
                                    

Roya Pov:

خیلی وقت بود که این تصمیم رو داشتم. خاطرات مثل یه زنجير دور گلوم پیچیده بود، ذهنم رو آشفته میکرد و نمیتونستم درست فکر کنم. به جایی رسیدم که دیدم همه چیز پر شده از اون... خاطراتش، خنده هاش، چهرش، حتی بوی تنش. هرجا که میرفتم اون بود، هر نقش و نگار گوشه خیابون هم انگار یه تصویری از خنده هاش بودن...

تراپیستم بهم گفت بنویس. هرچیزی که توی ذهنت غوطه وره، هرچیزی که داری باهاش کلنجار میری. گفت این خاطرات رو از چنگ ذهنت آزاد کن. لا به لای همین پستی وبلندی دفترت جاشون بده تا دیگه نتونن آسیبی بهت بزنن. ولی من حتی همون رو هم قبول داشتم:")

بنابراین الان که دارم این رو مینویسم، تو یه گوشه از این جهانی. یه جایی که نمیدونم کی میتونم دوباره ببینمت، یا راجب چی میتونیم دوباره باهم صحبت کنیم. میدونی، فرودگاه جای عجیبیه... مثل یه برزخ میمونه، نه مبداعه و نه مقصد. یه چیزی مابین اینهاست که الان من درش گیر افتادم. صدای باند فرودگاه توی ‌گوشمه، همهمه مردی که میخوان از پرواز جا نمونن، خنده و شوق یا ناراحتی و اشک هایی که روی صورت سرازیر میشه. از ذوق دیدن، یا از غم رفتن...

اینهارو مینویسم تا داشته باشمشون. یادت میاد بهم گفتی چه حافظه خوبی داری رویا؟ درست میگفتی. حتی همین الان هم همه خاطرات داره از جلوی چشم هام رد میشه. دقیق تر از چیزی که فکرش رو کنی...




سه سال قبل:

نگاهی به سردر مدرسه انداختم. سال گذشته اتفاقات زیادی افتاده بود، از قبول شدنم توی تیزهوشان و تغییر رشته ای که داشتم. حالا اینجام، توی یه شهر جدید، آدم های جدید و اتفاقات جدیدتری که قرار بود بیفته. با استرس بند کولیم رو محکم تر گرفتم، جلوی مدرسه انقدر شلوغ بود که میترسیدم وارد اون شلوغی بشم. حتی هنوز هم دیر نشده بود پیچوندن مدرسه اون هم زمانی که هنوز پات رو توی اون محدوده نذاشتی و چشم کسی بهت نخورده کار راحتی بود. میتونستم توی کوچه ها قدم بزنم، یا حتی میتونستم برم خونه و زیر اون پتوی گرم و نرم قایم بشم. در هر صورت هرکاری میکردم بهترین چیز ممکن بود.

اما در نهایت پاهام من رو به سمت اون در نسبتا کوچیک مدرسه برد. قاطی جمع شدم و خودم رو توی دل اونها فرو بردم. آدم های زیادی از کنارم رد شدن، شونه هاشون بهم خورد و از پیشم رفتن تا دوست هاشون رو پیدا کنن. برای هزارمین بار به خودم لعنت فرستادم که چرا کلاس های تابستونی رو شرکت نکردم...

زمان زیادی طول کشید تا مراسم خوش آمد گویی و آغاز سال تحصیلی تموم بشه. اگرچه که برای ما اینجور چیزها معنی نداره. مثل این میموند که اصلا هیچ آغاز و پایانی وجود نداشته... نفس عمیقی گرفتم و نگاهی به اطراف انداختم. بچه ها کم کم میرفتن داخل سالن تا توی کلاس هاشون مستقر بشن، من هم که جایی رو انتخاب میکردم تا کمتر در معرض دید باشم. جایی مابین، جوری که هیچکس نمیتونست درست حدس بزنه دقیقا برای کدوم کلاسم. گیج کردن آدم ها یکی از سرگرمی هام بود.

وقتی وارد کلاس شدم، یه جایی رو گوشه ترین، ته ترین و نامعلوم ترین رو انتخاب کردم. بخاطر اینکه کلا دوست نداشتم مرکز توجه باشم. و به یه کلام دیگه، حوصله بحث و جدال با کسی رو نداشتم. تجربه سال پیشم توی انتخاب جا زیاد خوب نبود. کلی مکافات داشت تا خودم رو جلو جا بدم و همه چیز خوب پیش بره. از خوبی انتخاب هایی که کمتر طرفدار داره اینه که همیشه مال خودته و اعصابت آروم تره. و از اون خوشایند تر، حتی قرار نبود روی نیمکت بشینم.

درس اول شیمی بود، خوشبختانه تا جای درستی خودخوان خونده بودم، حتی مشکلی هم توی فهمیدن ادامه درس نداشتم و همین باعث شد تا یکم استرسم کمتر شه. با اینکه توی دید زیادی نبودم، ولی هر دفعه که یکی بلند میشد یا کسی میومد امکان نداشت نگاهشون بهم نخوره. حتی زمانی دبیر دینی حضور و غیاب کرد اکثر نگاه ها برگشت و من فقط لبخند موذبانه ای زدم.

زنگ تفریح آخر رو تصمیم گرفتم برم بیرون. غذام رو برداشتم و رفتم حیاط تا بتونم یکم نفس بکشم... جو سنگینی بود، هیچکس رو نمی‌شناختم و حتی هیچکدوم از دبیرهاهم شناختی روم نداشتن. این بدترین و افتضاح ترین سال تحصیلیم احتمالا میشد و خوشبختانه فاصله زیادی تا کنکور داشتم.

کنار نرده ها وایستادم و نگاهی به حیاط انداختم، کوچیک تر از مدرسه قبلیم بود ولی دنج به نظر میرسید. بچه های بدی هم نداشت، در طول همین روز متوجه شدم که اوضاعشون خوبه، ولی خب تا اینجا کسی سعی نکرد بهم نزدیک شه. همین که فعلا کسی کاری به کارم نداشت خوب بود. فعلا توی اوضاع و شرایط روحی خوبی نیستم که بخوام خیلی با کسی قاطی شم. ولی خب توی محیط جدید ادم هر چقدر زودتر یه کسی رو واسه خودش پیدا کنه اوضاع راحت تر میشه.

"هی خوشگله!"

توی حال و هوای خودم بودم که با شنیدن صدایی یه لحظه توجهم جلب شد، ضربان قلبم بالا رفت و یکم هول کردم ولی از طرفی که خیلی بیریخت میشد اگر ضایع میشدن توجهی نشون ندادم.

"رویا!"

برگشتم و با یه دختر نسبتا قد بلند و موهای لخت و مشکی مواجه شدم. از بچه های کلاس بود ولی نمیدونستم اسمش چیه. یه سوییشرت مشکی رنگ داشت و کفش های ال استار پوشیده بود. عطر شیرینش رو چشیدم.

"عام سلام؟"

خندیدم و دستش رو جلوم گرفت.

"من پریام... از بچه های کلاس. گفتم بیام آشنا شیم باهم."

کنارم شروع کرد به راه رفتن و دست هاش رو توی جیبش برد. حقیقتا ته دلم خوشحال بودم... آدم خونگرم‌ و مهربونی به نظر میرسید.

"خوشبختم..."

نگاهی بهش انداختم. لبخندم هنوز سرجاش بود و ظرف غذام رو به سینم چسبوندم.

"اگر راحت باشی میخوام ببرمت پیش بچه ها. این رسممونه که هرکی جدید میاد بیاریمش پیش خودمون..."

خندید و دست هاش رو پشتش گره زد. سری تکون دادم و یکم استرس گرفتم... راستش از این جمع هایی که یکی دو روز میتونستی باهاشون ارتباط بگیری و بعد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده هوشم نمیومد. ولی حقیقتا نتونستم بهش نه بگم.

دستش رو دور شونم انداخت و سمت انتهای حیاط رفتیم. جمعشون رو تونستم از اون فاصله ببینم... جایی که همه چیز رو برام میخواست تغییر بده.

Stay(GL Fiction)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt