Roya Pov:
روزهای زیادی تقریبا از اولین باری که با بچه ها هم کلام شده بودم گذشته بود. تقریبا میشه گفت سه یا چهارماه... زمستون اومده بود و کل حیاط پر از دونه های درشت برف شده بود، ولی خوشبختانه هیچکدوم رو زمین نمیشستن... از زمستون زیاد خوشم نمیومد، دردسراش زیاد بود. مخصوصا زمانی که باد اولش میومد همیشه خدا مریض بودم و حتی زمانی که میخواستم پیاده تا مدرسه برم اوضاع بدتر بود.
نگاهم رو از پنجره گرفتم، توی اون چند وقت با ملیکا خیلی صمیمی شده بودم، دقیقا همون آدمی بود که میخواستم. خونگرم، مهربون... جوری که حتی تمام سال پایینی هام دوستش داشتن، شاید فوق العاده ترین دوستی بود که میتونستم پیدا کنم. نگاهی بهش انداختم، زنگ آخر بود و سرش رو روی میز گذاشته بود. موهای مجعدش امروز لخت به نظر میرسید و دوست داشتم نوازششون کنم. مژه های بلندش روی گونه هاش سایه انداخته بود و اروم نفس میکشید. کلاس آخر دینی بود و حقیقتا منم داشت کم کم خوابم میگرفت. شب قبل بخاطر امتحان فیزیک تا صبح تقریبا بیدار بودم، و فردا هم بخاطر زیست احتمالا...
نفسی گرفتم و دست به سینه شدم، با تکون خوردن هام ملیکا بین پلک هاش رو فاصله داد و نگاهی بهم انداخت.
"واقعا چرا تموم نمیشه..."
غر زد و چهرش رو جمع کرد. خنده ای کردم و شونه ای بالا دادم.
"زنگای آخر انگار کش میاد..."
اروم گفتم و ملیکا صاف نشست. قدش از من خیلی بلند تر بود، شاید یه سر و گردن. بنابراین شونم چفت بازوش بود و پاهای باریکش رو زانو کرد و به نیمکت تکیه زد.
عینکم رو از روی میز برداشتم به صورتم زدم تا ببینم اون دبیر مزخرف چی روی تخته نوشته، ملیکا خمیازه ای کشید و با زیپ سوییشرتم بازی میکرد.
"این ته میشینی چیزیم میبینی؟"
گفت و اروم خندید. همیشه اینکه تقریبا نصفش بودم رو به رخم میکشید. حقیقتا ناراحت نمیشدم، لذت هم میبردم... ترکیب دوستیمون چیز جالبی بود، مخصوصا زمانی که وجه اشتراک های زیادی باهم داشتیم. اتفاقا توی این چندوقت خیلی برام جای سوال داشت که چجوری انقدر بهم نزدیک شدیم. نزدیک بودیم، ولی حس میکردم هنوز خیلی چیزها هست که راجبش نمیدونم ولی اون همه چیز من رو میدونه... جای تعجب هم نبود، در هر صورت چهارسال تمام اتفاق رو پشت سر گذاشته بود. چهارسالی که من اصلا هیچ جایگاهی توشون نداشتم.
"به لطف این عینک خوب میبینم عزیزم!"
تقریبا غریدم و خندید، موقع خندیدن هاش چشم هاش براق و درخشان بودن...
Melika Pov:
رویا فوق العاده بود. تقریبا از همون زمانی که برای اولین بار دیدمش ازش خوشم میومد، معصوم و متین بود... حتی بچه های اکیپ هم خیلی دوستش داشتن و ازش تعریف میکردن. واقعا توی این شرایط و بعد از اتفاقاتی که پیش اومد دوست داشتم یکی مثل اون توی زندگیم باشه. یه دوست خوب و بی دردسر... زمانی که مدرسه تموم شد باهم بیرون رفتیم، مسیر خونه هامون تا یه جایی باهم بود و از یه جایی به بعد باید باهاش خداحافظی میکردم. اگرچه بعدش ممکن بود زیاد همدیگر رو ببینیم، بریم کافه درس بخونیم یا با بچه ها آخر هفته رو بگذرونیم. خوشحال بودم که تونست باهامون ارتباط بگیره و احساس تنهایی نکنه...
YOU ARE READING
Stay(GL Fiction)
Romance🟡 فیکشن جی ال ایرانی ژانر: رومنس، مدرسه ای، روزمره(اسمات هم داره🔞)، ورس لطفا مقدمه رو بخونید! =)