حسود⁹

29 12 3
                                    

Melika Pov:

سال دهم اتفاقات دیگه ای هم افتاده بود. حقیقتا اینکه میگم زندگی دراماتیکی داشتیم دروغ نبود، حقیقتت محض بودش... چیزی که حتی خودم هم باور نمیکردم. توی مدرسه ما یه اکیپ سال بالایی بود که زیاد با ما حال نمیکردن‌. منی که تقریبا با کل مدرسه دوست بودم ولی هیچوقت سعی نمیکردم سمتشون برم... به قول معروف یه حس رقابتی بینمون بود، یعنی بیشتر از طرف اون ها.

تعریف از خود نباشه، ولی من و کیارا خیلی توی چشم بودیم... تقریبا بچه هایی سال پایین تر بودن یا حتی همسن خودمون همیشه فانتزی های مختلفی توی ذهنشون داشتن، مخصوصا درمورد کیارا. حسم نسبت بهش جوری بود که اگر از روش چشم برمی‌داشتم از دستم میرفت، متقابلا اون هم یه همچین حسی داشت. مخصوصا زمانی که روز تولدم با یه دسته پر کادو برگشتم خونه و تا دو روز باهام حرف نمیزد. خیلی حسود بود... روی من حسادت خاصی داشت که اوایل برام جذاب بود و حس عجیبی بهم میداد، ولی اون اواخر دیگه داشت زننده میشد.

مخصوصا زمانی که ازم میخواست حتی با نزدیک ترین دوست هامم قطع ارتباط کنم، دقیقا دست روی نقطه ضعف هام میذاشت. من آدمی نبودم که متعلق به یه نفر باشم، ولی اون دقیقا همچین فکری میکرد... که برای اونم، فقط خودش.

یه مقدار رابطمون اونجا شکرآب شد. اگرچه بازهم اوضاع جدی نبود، ولی خب باز هم بعضی اوقات بدجوری روی مخم میرفت. اون جوری رفتار میکرد که انگار خودش دست کمی نداره.

خلاصه یه روز اتفاق عجیبی افتاد. رفته بودم دستشویی اتفاقا چند دقیقه قبلش هم با کیارا سر همین مسائل بحثمون شده بود. یه چهره آشفته ای هم داشتم‌ که نمیخواستم توی آیینه به خودم نگاه کنه.

همون حین سارا کنارم پیش روشویی وایستاده بود، یه دختری که موهای مشکیش کوتاه پسرونه بود و چشم های آبی رنگی داشت. قدش یکم از من کوتاه تر بود ولی جدیتش باعث میشد میخکوب بشی. اون اوایل خیلی بهمون تکیه مینداختن، هرجا که میرفتیم یا هرجایی که میشستیم. حتی بعضی اوقات خارج از مدرسه هم راحتمون نمیذاشتن، چون پاتوق هامون رو می‌دونستن کجاست. ولی اون روزها یهو دیدیم دیگه خبری ازشون نیست. خیلی راحت از کنارمون رد میشن و کاری به کارمون ندارن.

توی اون لحظه به اینجور چیزها فکر نمیکردم، ذهنم کلا معطوف کیارا بود و کلا توی حال و هوای دیگه ای بودم. برخلاف اینکه تا الان هیچ بی احترامی بهشون نکرده بودم ولی اون لحظه مثل یه انبار باروتی بودم که فقط جرقه میخواست.

"ملیکا..."

زمانی که میخواستم بیام بیرون صدام زد و سرجام خشکم زد. حقیقتا هیچوقت فکرش رو نمیکردم یه روزی بخوام باهاش هم کلام بشم اون هم به این ملایمی. بی اختیار استرس عجیبی وجودم رو گرفت و سمتش چرخیدم.

"میشه باهم صحبت کنیم؟ فقط چند دقیقه از وقتت رو میخوام..."

پرسید و بهم نزدیک شد، سری تکون دادم و منتظرش موندم تا حرفی بزنه. ولی اون یه لبخندی زد و به اطراف خیره شد.

Stay(GL Fiction)Where stories live. Discover now