سینما¹⁰

15 5 2
                                    

سلام به همگی!
لطفا قبل از خوندن این پارت، پارت قبلی رو یه نگاهی بندازید ببینید خوندید یا نه، چون گویا نوتیفش نیومده:"(💔






Melika Pov:

وقتی از خواب بیدار شدم تقریبا ظهر شده بود. روز تعطیل بود و بعد از یه هفته پر از امتحان واقعا احساس خستگی میکردم... دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم، پتو رو کنار زدم، پاهام روی پارکت گرم اتاق نشست و خمیازه طولانی کشیدم. اون روز رسما هیچ‌کاری برای انجام دادن نبود، رویا میخواست بره سمت کرج و از بچه هام خبری نبود. از طرفی حوصله دیدنشون هم نداشتم، فقط میخواستم خودم رو توی تخت بندازم و دوباره بگیرم بخوابم، ولی با دیدن ساعت پشیمون شدم.

تن سنگینم رو به زور تا آشپزخونه بردم، قهوه ساز رو زدم تا روشن شه، باریکه خورشید از لا به لای پرده حریر خونه روی زمین کشیده میشد و خونه غرق سکوت بود. همیشه همینه... تقریبا اکثر اوقات تنها از خواب بیدار میشم، تنها صبحونه میخورم، تنها زندگی میکنم. این هیچ فرقی با یه استقلال کامل و زندگی مجردی نداره. یجورایی بهش عادت کردم  وقتی زندگی‌بقیه رو میدیدم خسته کننده و کسل کننده به نظر میرسید. ولی گاهی اوقات هم واقعا احساس تنهایی بهم غلبه میکرد. ولی خب کلی چیز بود که بتونم خودم رو باهاشون سرگرم کنم...

نفسی گرفتم و بعد از درست کردن یه پنکیک رفتم گوشیم رو از توی اتاق برداشتم و پشت میز نشستم. در حین اینکه مشغول خوردن شده بودم توجهم به پیامی که از طرف سارا اومده بود جلب شد. اومده بود سمت تهران، یادم رفته بود به رویا بگم که اون دوسال از ما بزرگتره و دانشجوی کامپیوتره...

لبخند بزرگی روی لب هام نشست و پیامش رو باز کردم. اون آدم همیشه خدا انرژی مثبت بهم میداد... حتی با اینکه رسما ردش کرده بودم ولی هنوز هم دوست خوبی برام بود. یه تکیه گاه خیلی محکم.

"هی چطوری بچه؟ اومدم تهران. میخوای امروز همدیگر رو ببینیم؟"

این دقیقا همون چیزی بود که میخواستم انجامش بدم. بنابراین بدون تعلل شمارش رو گرفتم و بعد از چندتا بوق صداش توی گوشم پیچید.

"ملیکا؟"

"چطوری؟"

پرسیدم و گازی به پنکیکم زدم.

"تازه بیدار شدی؟!"

صدای خندش رو شنیدم، جرعه ای نوشیدم و بلند شدم.

"آره... واقعا خسته بودم. کجا بریم امروز؟"

روی مبل نشستم و زبونم رو به داخل گونم فشردم.

"هرجا تو بخوای..."

زمزمه وار گفت و نفسی گرفت. قلبم لرزید و سرم رو به پشت تکیه دادم... اگر اون کیارای احمق نبود میتونستم یه شانسی به خودمون بدم...

Vous avez atteint le dernier des chapitres publiés.

⏰ Dernière mise à jour : a day ago ⏰

Ajoutez cette histoire à votre Bibliothèque pour être informé des nouveaux chapitres !

Stay(GL Fiction)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant