سناریو⁵

84 10 0
                                    

توی تعطیلات عید ارتباط زیادی باهم نداشتیم، مخصوصا زمانی که ملیکا رفت سفر و منم بیکار خونه موندم و سعی داشتم تا خودم رو با یه چیزی سرگرم کنم. مدرسه برای کنکوری هامون پانسیون گذاشته بود، سال های پایین تر هم میتونستن برن استفاده کنن، حداقل بهتر از هیچی بود.

اون روز رو هیچوقت یادم نمیره. زمانی که رفته بودم سرویس بهداشتی تا دست هام رو بشورم و با شنیدن اون حرف ها یجورایی سرجام میخکوب شدم.

"میگم این پگاه هم زمانی که ملیکا و کیارا رو از هم جدا کرد نشست سرجاش... دقت کردی دیگه با کیارا رابطشون مثل قبل نیست؟!"

وقتی که از پشت دیوار درومد تونستم قیافش رو ببینم. یه دختر تخس و عوضی بود که اصلا ازش خوشم نمیومد، چون یه مدتی هم موی دماغ من و ملیکا شده بود. پریا میگفت از ملیکا خوشش میاد و بخاطر همین این کولی بازی هارو درمیاره. همیشه خداهم یه جایی ‌کنار اون پیداش میشد. از سال پایینی هامون بود...

"اوهوم..."

وقتی نفر دوم رو دیدم شوکه شدم. دیانا بود، اون هم یه لحظه با دیدن من جاخورد و وایستاد. انگار انتظارش نداشت که من رو جایی که هر دانش آموزی میاد و میره ببینه.

"من میرم... با هاشمی گوه اخلاق داریم."

گفت و دستی برای دیانا تکون داد. وقتی که رفت سکوت عجیبی بینمون شکل گرفت. دیانا اومد تا دست هاش رو بشوره و من کارم تموم شده بود. ولی همچنان بهش زل زده بودم و این پا و اون پا میکردم تا ازش بپرسم دقیقا از چه چیزی داشتن حرف میزدن... ملیکا و کیارا... برام تازگی نداشت حقیقتا. خودم یجورایی حدسش رو میزدم، ولی امید کاذب داشتم تا واقعیت نداشته باشه...

"دیانا!"

زمانی که داشت میرفت صداش زدم و ایستاد.

"منظورش از اون حرف چیبود؟"

رو به روش ایستادم و قدمی عقب رفت. دست هاش رو دور تنش حلقه کرد و بهم خیره شد.

"کدوم حرف؟"

"میخوام بدونم بین ملیکا و کیارا چیبوده..."

صریحا گفتم و سرش رو پایین انداخت. انگار داشت با خودش کلنجار میرفت که من باید بدونم یا نه، در نهایت سری تکون داد و دوباره بهم خیره شد.

"تو سکوت میری درسته؟"

پرسید و تاییدش کردم. آکادمی سکوت جایی بود که برای ویالونم میرفتم. حقیقتش یکی دوسال بود که موسیقی رو کنار گذاشته بودم، مخصوصا زمانی که میخواستم تغییر رشته بدم. ولی وقتی چندتا قطعه برای ملیکا زدم انقدر ذوق زده شد که انگیزه من رو هم بالا کشید. دیانا هم همونجا برای ویالون میرفت.

"امروز اونجا کلاس دارم. میتونی بیای بیرون صحبت کنیم؟"

کلاس من روز بعدش بود، ولی از طرفی که امروز باید یه سر تا کتاب فروشی میرفتم و از قضا نزدیک همونجا هم بود قبول کردم. ولی خب انتظار واقعا سخت بود. اون هم زمانی که اصلا زیرش نزد که هیچی بینشون نبوده... نمیدونستم آمادگی شنیدن داستانش رو داشتم یا نه.

Stay(GL Fiction)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz