کودکی⁷

53 11 2
                                    

Melika Pov:

من و کیارا خیلی وقت بود که همدیگر رو میشناختیم. تقریبا از بچگی باهم بزرگ شدیم، اون موقع ها حدودا یازده دوازده سالمون بود... وقتی ترم جدید کلاس زبان شروع شد شتابزده خودم رو به ثبت نام ها رسوندم، اون اواخر خیلی درگیر آزمون تیزهوشان و این داستان ها شده بودم بخاطر همین واقعا وقت سرخاروندن نبود. وقتی توی کلاس بودیم بقیه بچه ها همدیگر رو میشناختن، فقط هم من و اون جدید بودیم... گاهی اوقات سرنوشت شما رو جوری کنار فرد دیگه ای قرار میده که حتی ناخواسته جذبش میشید... من همین بودم، مامانم همیشه میگفت تا قطب ادم های عجیب و غریب جذب کنت زیادی فعاله، واقعا هم راست میگفت. کیارا معمولی نبود، یه آدم فوق العاده باهوش و عجیب. رفتارهاش، صحبت کردن هاش، حتی طرز لباس پوشیدن و حالت چهره ای که به خودش میگرفت خاص بود.

همیشه دیگران دوست داشتن باهاش ارتباط بگیرن، هیچوقت هم تنها نبود. ولی بین اون همه من رو انتخاب کرد، با وجود تفاوت های عمده ای که بینمون بود ولی باز هم وجه اشتراک داشتیم. اون زمان ها همه چیز قشنگ بود، بودن با کیارا یکی از بهترین اتفاق هایی بود که میتونست توی زندگیم بیفته. باهم حالمون خوب بود، همین برای یه دوستی کافی نیست؟

یادم میاد وقتی کلاس زبان تموم میشد خورشید داشت غروب میکرد. کلاسمون سمت انقلاب بود، از کوچه های قدیمیش بالا میرفتیم تا به ایستگاه مترو برسیم. بعدش هم لاله زار پیاده میشدیم و اون شلوغی و عطر درخت های بزرگ و سرسبزش تن های باریک و کوچیکمون رو دربر میگرفت. یادم میاد هر روز خدا باهم بودیم، یا میرفتیم خیابون ولیعصر و مغازه هارو میدیدم، یا بلوار کشاورز و گوش دادن به پینک فلوید... همه چیز قشنگ بود، حتی همون لحظه ای که بالای دیوار های کوتاه و نم زده میرفتم و اون از پایین دستم رو میگرفت و حواسش بود تا پایین نیفتم. ما مکمل بودیم، درست مثل یین و یانگ و همین تضاد مارو کنار هم نگه داشته بود...

وقتی نتایج تیزهوشان اومد، هر کدوممون جای متفاوتی توی این تهران بزرگ افتادیم. اول هاش به این فکر میکردم چی میشد کلا نه درسی وجود داشت، نه مدرسه و نه خانواده ای. ذهن کوچیکم دل به این جدایی نمیداد، مخصوصا اون زمانی که جو گرفته بودتمون و زیادی درس میخوندیم، و همین باعث شد بینمون یکم فاصله بیفته.

حتی یه روزی رسید که کیارا بهم گفت شاید دیگه کلاس زبان هم نیاد چون فکر میکنه زیاد به دردش نمیخوره، و من اونجا بود که قلبم توی سینم داشت هزار تیکه میشد.

آدم اجتماعی بودم، حتی زمانی که مدرسه ها شروع شد سریع با بچه ها و شرایط جدید خو گرفتم. اونجا احساس تنهایی نداشتم ولی کیارا تنها کسی بود که میخواستم. حتی اون هم دست کمی از من نداشت. آدم مغروری بود، ولی هر موقع که از هم جدا میشدیم اشک توی چشم هاش حلقه میزد و جوری من رو توی اغوش میگرفت و استخوان هام درد میگرفت. من دوستش داشتم. اون هم همینطور...

یه روزی قرار گذاشتیم تا کافه دی همدیگر رو ببینیم. وقتی که رسید یه پولیور سبز روشن پوشیده بود که بینهایت به چشم های روشنش میومد. موهای طلاییش توی باریکه خورشید میدرخشید و حس کردم برای چندمین بار قلبم رو بهش باختم.

اون روز بهم‌گفت قراره بیاد مدرسه ما. قراره اونجا انتقالی بگیره چون دوست داره پیش من باشه... اون لحظه که این رو گفت حس کردم توی آسمون دارم پرواز میکنم. انقدر خوشحال شدم که زدم زیر گریه، اون هم اولش شوکه شد و بعدش زد زیر خنده، خنده هاش واقعا قشنگ بود...

خلاصه که رسیدیم سال هشتم. روز اول مدرسه رو به خوبی به یاد دارم، وقتی دیدمش سمتش پرواز کردم و اون توی اغوشش گرفتتم. همون روز اول کیارا رو به پریا معرفی کردم... اون موقع هنوز اکیپ خاصی توی مدرسه نداشتیم، ولی خب بعد از اینکه کیارا اومد اول سه نفر بودیم، بعدش شدیم پنج شش نفر و به مرور کم و زیاد شدیم. خیلی ها اومدن و رفتن، ولی در نهایت همون هایی شدیم که قبلا دیدید‌...

جامون همیشه آخر کلاس پیش پنجره بود. اونجا تنها جایی بود که نه کسی برای داشتنش تلاش می‌کرد و نه میتونست مزاحم خلوتمون بشه. انگار ‌کل دنیا محو میشد و فقط و من و اون بودیم. اکثر اوقات باهم درس میخوندیم. مادر و پدرش یه شرکت تولیدی مواد شوینده و بهداشتی داشتن و سرشون حسابی شلوغ، خواهرش هم توی ایتالیا حقوق بین الملل میخوند، این وسط حرفش خیلی میومد که ممکنه خودش هم بره. و هربار ترس و وحشت وجودم رو میگرفت...

رسیدیم به کلاس نهم. سرمون با درس و اینا حسابی گرم بود، اون میخواست ریاضی بخونه و از اینکه یه جدایی دیگه داشت بینمون میفتاد نگران بودم. خوشبختانه توی یه مدرسه بودیم... اما در هر صورت جای خالیش روی نیمکت کنارم حس میشد.

اواسط سال نهم سر و کله پگاه پیدا شد. یه دختری که توی ناز و نعمت بزرگ شده بود و شنیده بودیم پدرش کلی پول به این و اون داده تا بتونن این موقع سال براش انتقالی بگیرن. اوضاع انقدر جدی بوده که تا آخر سال صبر نکردن، بخاطر اینکه مدرسه ما انتقالی توی دبیرستان خیلی کم میگرفت.

پگاه بچه بدی نبود، خیلی به دل میشست. خودم اون اوایل مخصوصا اینکه دوست پریا بود خیلی باهاش صمیمی شده بودم ولی خب میدونید بعضی آدم ها به درد دوستی طولانی مدت نمیخورن. پگاه هم از اون دسته آدم ها بود... ولی خب قبول کردیم تا وارد اکیپ بشه. کیارا زیاد ازش خوشش نمیومد، به نظرش یه آدم لوس و مامانی بود ولی خب پگاه واقعا همچین آدمی نبودش. خیلی زرنگ و هفت خط بود، و یجورایی همیشه احساس برتری نسبت به بقیه داشت با اینکه هممون تقریبا توی یه سطح بودیم.

Roya Pov:

بعد از اینکه آخرین جملش رو گفت نفس عمیقی کشید و نگاهی بهم انداخت. انگار هنوز ذهنش توی خاطراتش جا مونده بود... از مدل حرف زدنش پیدا بود که زیاد با پگاه خصومت نداره. واقعا دلش بزرگ بود، چون من همین الانش هم از کیارا حرصم گرفته بود... با اینکه خودخواهی محض بود. با به صدا درومدن تایمر فر توی جاش پرید و سمت آشپزخونه هجوم برد. از حرکتش خندم گرفت و دنبالش رفتم، جوری که با ذوق دستکش هاش رو پوشید و سینی رو دراورد و نگاهی بهش انداخت.

"فکر کنم خوب چیزی شده باشه ها!"

با ذوق زمزمه کرد و چشم هاش مثل هلال ماه درخشیدن. پشت میز نشستیم و مشغول خوردنش شدیم، واقعا هم خوب شده بود. جرعه ای از اسپرایتش نوشید و چشمکی زد...

"خب... بریم سراغ بقیش؟"

با تکون دادن سرم تاییدش کردم... مشتاقانه منتظر ادامه داستان بودم.

Stay(GL Fiction)Where stories live. Discover now