+اه پس این گوشی بی صاحبم کووووو؟
حواسش رو بیشتر به صدایی که از گوشیش میومد داد و مثل یک شناگر قهار روی تخت شیرجه زد که باعث خنده خودش هم میشد ، اما همزمان بین بالشتا و پتو رو میگشت که گوشیش پیدا بشه. بالشتارو پایین انداخت و پتو رو کنار زد با دیدن گوشیش که کم کم داشت به زیر تشک می افتاد. سریع خم شد برش داشت . تماس رو پاسخ داد.
+ اا..الو
روی تخت چهار زانو شد و تند تند نفس کشید .
÷به به چه عجب بعد نیم ساعت گوشی رو برداشتی.
+اه ببخشید نامجون هیونگ گوشیم گم شده بود.
نامجون از پشت تلفن تک خنده ای زد.
÷پسریه دست و پا چلفتی.
+هییی هیونگ ...
جونگ کوک مثل بچه ها غری زد
÷خب حالا باشه.
+جانم کاری داشتی.
÷اره میخواستم بهت یه شغل بدم.
جونگ کوک تعجب کرد.و چشماش برای شنیدن منظور و ادامه حرف نامجون ریز و منتظر شد.
+ها؟
÷دقیقا کجایه حرفم واضح نبود که میگی ها ؟
+ نه اخه..
÷ اخه نداریم میتونی یا برم دنبال فرد دیگه.
جونگ کوک اهی از رک بودنش کشید .
+خو اول باید ببینم چیههه
÷میتونی بادیگارد یه بچه بشی؟
+بچه؟
÷اره بچه .
+بچه ی کی ؟ چرا من ؟
÷ عموم دنبال یه آدم مطمئن برای محافظت از پسرش میگرده چون بادیگارد چند ساله اش و تنها کسی که بهش اعتماد داشت دیگه نمیتونه کار کنه تو هم که بوکس بلدی ورزش رزمی هم بلدی آدم مطمئنی هم هستی. تازه حقوقشم خیلی خوبه چون پسر عموم یکی یدونه ست مخصوصا برای باباش.
جونگ کوک یکم گیج بود از این که خیلی رندوم همچین پیشنهادی بهش داده شد یکم فکر کرد اما تصميم گرفت قبول کنه و امتحان کنه ته تهش این بود که استفا میداد.
+اوکی قبوله.ولی خو من باید برنامه های باشگاهم رو کنسل کنم.
÷باشه پس به این آدرسی که میفرستم بیا سر ساعت سه دیر نکنیا. زود بیا که هم عموم رو ببینی هم تهیونگ پسر عموم.
÷اوکی سلام به جین هیونگ هم برسون بای.
بعد از حرفش گوشی رو قطع کرد . از رو تخت بلند شد .
+چه عجیب بلاخره جز تمرین دادن یه کار درست حسابی گیرمون اومد.
همونطور که داشت فکر میکرد به سمت حموم رفت لباساش رو تو سبد کنار در انداخت و وارد حموم شد . با ریختن آب گرم رو سر و کله اش خستگی بدنش در اومد و باعث شد افکارش یکم اروم بگیره و سر حال تر بشه . بعد از حموم شروع کرد با حوله وسط خونه قر دادن و توی حس فرو رفت که یهو چشمش به ساعت افتاد.
+فاکککک کی ساعت دو شد. ای خدا حالا ما یه بار رفتیم تو حس .
حوله تنیشو در اورد و رو تخت انداخت به سمت کمد رفت یه باکسره مشکی پوشید بعد حوله آویزون شده به در کمد رو روی موهاش انداخت تا اب موهاش گرفته بشه.
همونطور که یه دستی دنبال بهترین لباساش میگشت تا مرتب به نظر بیاد حوله هم رو موهاش تکون میدادو زیر لب واسه خودش آهنگ زمزه میکرد.
بعد از یه ربع اماده شد و از خونه بیرون زد لوکیشنو باز کرد و وقتی رسید دهنش باز مونده بود. درسته نامجون پولدار بود ولی این عمارت به این بزرگی مال عموش بود. میگفت تعجب نکرده دروغ گفته بود.
یکم جلو رفت و رو به نگهبان های جلو دروازه عمارت ایستاد.
...شما؟
رو به فردی که از بین اونا سوال رو پرسيده بود کرد.
+جئون جونگ کوک.
همه با فهمیدن شخصیت اون کنار رفتن و در و باز کردن.انگار که از قبل بهشون از اومدن اون خبر داده بودن
جونگ کوک یکم گیج بود ولی تعظیمه خیلی کوتاهی کرد و وارد شد از حیاط بزرگ که گذشت جلوی وورودی اصلی عمارت، نامجون رو دید و سریع به سمتش دوید.
+ااا هیونگ سلام.
نامجون لبخندی زد و دستی رو شونه ی کوک که نفس نفس میزد کشید.
÷خوبه افرین که دیر نکردی.
جونگ کوک قیافش پوکر شد .
+سلام کردما.
÷ باشه حالا سلام بدو بیا بریم عموم منتظره.
نامجون دست کوک رو گرفت و دنبال خودش کشوند با هم به یه اتاق رفتن نامجون در زد و بعد وارد شد .جوری که مشخص بود و حدس میزد اونجا دفتر عموش بود.
کوک با دیدن مردی که روی صندلی نشسته بود تعظیم نود درجه ای کرد.
+سلام.
×سلام پسر جون.
÷سلام عمو.
×سلام عزیزم
نامجون دوباره دست کوک رو گرفت و به سمت میز آقای کیم کشوند و بهش اشاره کرد که بشینه.
×خب.پسر اسمت جئون جونگ کوکه درسته؟
+بله.
÷خب اول از همه راجب خودت بگو.
+خب واقعیتش من از پونزده سالگیم تنها زندگی میکنم چون مادر و پدرم رو از دست دادم و این که بوکس آموزش میدم یکم هم ورزش های رزمی بلدم و خب مربی باشگاهم و در حال حاظر هم مزاحم شما.
×اوو متأسفم بابتش.
+نه مشکلی نیست.
مین هو سری تکون داد و نگاهش از قبل جدی تر شد.
×خب جونگ کوک شی بزار واضح بهت ببین من پسرم خط قرمزمه ازهمهچی برام مهم تره چون تنها یادگار همسرم و علاوه بر اون نفسمه پس همین الان باید بدونی من فقط نمیخوام از لحاظ جسمانی مراقبش باشی بلکه برام خیلی مهمه باهات احساس راحتی بکنه و عواطفش اسیب نبینه . چون اکثرا تهیونگ با حس اولیه ای که از افراد بهش منتقل میشه باهاشون ارتباط برقرار میکنه اگر نه حالش بد میشه . پس تو از نظر من قبولی چون نامجون معرفی کرده اما اگر تهیونگ ازت خوشش بیاد استخدام میشی پس اول باید تهیونگ ببینتت.
+خدا رحمت کنه همسرتون رو و این که چشم سعیم رو میکنم
جونگ کوک تمام سعیشو کرد موأدبانه رفتار کنه .
کیم مین هو لبخندی که از توش هیچ چیز رو نمیشد خوند زد و سرش رو تکون داد بعد رو به نامجون کرد.
×نامجون اتاق ته رو نشونش بده.بعدش خودت ییا اینجا کارت دارم .
÷چشم عمو.
هر دو از جا بلند شدن و کوک دوباره تعظیم کرد.
+ خسته نباشید آقای کیم .
هر دو پسر بیرون رفتن و نامجون رو به کوک کرد.
÷خب کوک سعی کن توجه ته رو جلب کنی و این که حواست باشه اگر ترسید سریع از اتاق بیا بیرون و من رو صدا کن اوکی اتاقش طبقه بالا اولین در سفیده.
+باشه هیونگ اینجا منتظرم بمون .
نامجون سری تکون داد و کوک به سمت پله ها رفت. با رسیدن به طبقه دوم و اولین اتاق در سفید اروم در زد و در رو باز کرد. اما تنها چیزی که دید تن یه پسری بود که با کله رو تخت دراز کشیده بود و قیافش معلوم نبود و حتا میشد فهمید از شدت سنگین بودن خوابش از اون فاصله نفسای منظمش رو حس کرد.
جونگ کوک با توجه به این که فکر میکرد تهیونگ یه پسر بچه اس دنبال یه جثه ی ریز بود. نه یه بدن که کاملا رشد کرده و برای یه ادم جوون بود .
پس با این فرضیه که اشتباه کرده .دوباره به پایین رفت . جلو در دفتر کیم مین هو ایستاد و چند ثانیه بعد نامجون درو باز کرده با کوک که مثل ارواح جلو در وایساده بود مواجه شد .
÷تو که باز اینجایی پسر . نکنه ته ترسیده...
+ امم نه راسیتش اصلا پیداش نکردم به اون اتاقی که گفتی رفتم ولی نبود.
÷یعنی چی نبود؟ من خودم قبل از این که بیای بهش سر زدم.
نامجون حالا با لحنی نگران و قیافه ای در هم گفت.
+یعنی این که جز یه پسر جوون که خواب بود کسی نبود.
نامجون اهی اسوده کشید و با قیافه ی پوکر به کوک زل زد.
÷خب خودشه دیگه.
جونگ کوک تعجب کرد و دست به سینه رو به نامجون ایستاد و منتظر بود بیشتر توضیح بده.
+ها؟تو مگه نگفتی پسر بچه.
نامجون اهی کشید و به قیافه متعجب کوک زل زد .
÷امم فکر کنم اینو یادم رفت بگم.
جونگ کوک گیچ تر از قبل دستش رو بین موهاش برد و کلشو خاروند.
+چیو؟
÷این که تهیونگ لیتله.
+هاا؟
÷بازم حرفام واضح نیست.
+تو به نگفتی لیتله.
جونگ کوک با صورتی و چشم هاس طلبکار پرسید.
÷اره ولی تو با این قضیه مشکلی داری؟فکر کن یه پسر بچه پنج ساله اس . فقط یکم جثه اش بزرگه.
+اما فرق داره هیونگ خودت میدونه من زیاد حوصله این کار ها رو ندارم
÷مطمئن باش اگه تهیونگ ازت حس خوبی بگیره اونقدر برات شیرینه که حوصلشو پیدا میکنی.
جونگ کوک که به حرف هیونگش زیاد دل نبست همینطوری سری تکون داد.
÷خو پس حالا سریع برو بالا با تهیونگ حرف بزن.
+ولی.. آخه خواب بود.
÷عب نداره بیدارش کن خیلی وقته خوابه.
÷فقط کوک حواست بهش باشه خیلی اروم باهاش رفتار کن مهربون باش و هر کاری گفت انجام بده.
+اههه باشه.
÷امروز فقط باهاش آشنا شو از فردا ساعت شیش صبح اینجا باش.و این که سعی کن جوری رفتار کنی ته زود بهت عادت کنه و خوب بشه. اگر نه نمیزاره باهاش جایی بری.
+باشه باشه.
جونگ کوک حس میکرد از این به بعد وارد دردسر بزرگی شده ولی داشت خودشو قانع میکردم برای پول و حتی برای این که حرف هیونگش رو زمین ندازه این کارو بکنه . به هر حال کار که عار نیست. هر کاری سختی های خودشو داره اما خب این فقط تفکرهای اون بود چون اونم مثل بقیه سرنوشتشو نمیدونست.
--------------------------
سلامممم کیوتییی هااااا
این از پارت یک فعلا به قسمت های کیوت و هیجانی زیاد مونده اما امیدوارم لذت برده باشید.
بوس پس کلتوننن رز های صورتییی.
ESTÁS LEYENDO
MY STRAWBERRY
FanficMY STRAWBERRY Couple: Kookvi, Namjin Genre: Omegaverse, Sweet, Fluff, Smut, Little Space Upload time: unknown Writing by:nora توتفرنگی من کی فکرش رو میکنه که با مراقبت از لیتل زندگیش از این رو به اون رو میشه . زنگی تلخ جونگ کوک با ورود ته مثل یک ت...