part24

833 210 18
                                    

با منگی چشمهاش رو باز کرد و دید تار رو با چند بار پلک زدن صاف کرد.
بدنش بی حس بود و اما میتونست نبضی که توی سرش زده میشه رو حس کنه.
با تیر کشیدن ناگهانی سرش خواست دستش رو بالا بیاره اما سنگینی عجیبی که روی دستش بود مانع شد.

نگاه خمار و نیمه بازش رو به کسی داد که سرش رو روی دستش گذاشته بود و خوابیده بود.
دست دیگش رو بلند کرد و نوازش وار روی موهای پریشون مرد کشید.

میتونست پر شدن چشمهاش رو حس کنه اما با لجبازی تمام تند تند پلک زد تا از سقوط اشکهاش جلوگیری کنه.
این همه سختی نکشیده بودن که حالا مثل بچه های لوس بزنه زیر گریه!

وقتی توی اون اتاق تنگ و تاریک بالاخره جونگکوک رو دیده بود میتونست حس ظریف  شکوفه زدن گلهارو توی قلبش حس کنه!
حس زیبایی که بین اون همه عذاب باعث تعجبش شده بود.

وقتی چهره ی ترسیدش رو دیده بود خودش رو لعنت کرده بود که چرا از هتل بیرون اومده و این بلا رو سر خودش و مردی آورده که حالا مطمئنه از خودشم بیشتر دوسش داره!

با چشمهای لبریز از اشکش لبخند لرزونی به اعتراف یهویش زد و با تکخنده ای که کرد قطره های اشکش راهشونو روی صورت رنگ پریدش پیدا کردن.

جونگکوک با شنیدن صدای پسرک از جاش پرید و با دیدن صورت خیس پسر با وحشت به سمتش رفت.

دو دستش صورت ظریف پسر رو قاب کرد و انگشتهاش با آروم ترین حالت ممکن اشکهاش رو از روی صورتش پاک کرد.

"درد داری؟ آره؟"

مرد هول کرده پرسید و نگاهش تمام حالتهای چهره پسر رو از نظر گذروند.
پسر با دیدن نگاه ترسیدش ، سرش رو به چپ و راست تکون داد و دستهاش رو روی دستهاش مرد قرار داد و با کج کردن سرش کف دست مرد رو بوسید.

"ترسیده بودم!"

هق هقی کرد و به مردم ناراحت چشمهای جونگکوک خیره شد.

"صدبار خودمو لعنت کردم که چرا هتل رو ترک کردم!"

نفسش رو از بین لبهای لرزونش خارج کرد و ادامه داد.

"میترسیدم...میترسیدم....!"

مکثی کرد و خیره تو چشمهای مرد جملش رو کامل کرد.

"میترسیدم قبل از اینکه برای آخرین بار ببینمت بمیر...!"

با کوبیده شدن لبهای مرد روی لبهاش نتونست جملش رو کامل کنه، قطرات اشکش با شدت بیشتری صورتش رو خیس کردن.
هر دو دستش دور گردن مرد حلقه شدن و با لبهای لرزونش جواب بوسه های مرد رو میداد.

جونگکوک با تموم وجودش اون دو تیکه گوشت نرم رو میمکید و با احساس خیسی اشکهای پسر بوسه هاش رو محکمتر میکرد.

با کند شدن حرکات پسر، فهمیدن اینکه نفس کم آورده سخت نبود اما جدا شدن ازش تو اون لحظه به قدری برای جونگکوک سخت بود که با غیض عقب بکشه و به صدای نفس نفس زدن پسر گوش بده و بوسه های ریزش روی لبهای باز شده ی پسر بشینه.

𝐏𝐮𝐩𝐩𝐞𝐭𝐞𝐞𝐫 ᵏᵒᵒᵏᵛ ᵃᵘ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora