Part 6✨

165 50 41
                                    


یک هفته از روزی که تهیونگ با پسر کوچیک‌تر به خرید رفته بودن، می‌گذشت و کوکی واضحاً ازش دوری می‌کرد. تهیونگ فکر می‌کرد بعد از اون روز رابطه‌ی بینشون بهتر از قبل می‌شه؛ ولی برخلاف تصورش، پسر‌عموی زیبای دوست‌پسرش روز‌به‌روز ازش دور‌تر می‌شد و این قلب تهیونگ رو به درد می‌آورد.

نمی‌دونست چش شده؛ ولی تپش قلبی که با دیدن پسر کوچیک‌تر مثل اوایل آشناییش با جونگ‌کوک بالا می‌رفت، خبر خوبی براش نداشت!

اون کوکی رو مثل فرشته‌ای پاک و معصوم می‌دید که یک درد بزرگ و پنهان روی شونه‌های نحیفشه. جوری که توی حیاط پشتی عمارت برای پرنده‌ها، ویالونش رو با غمگین‌ترین نوا به صدا در می‌آورد، گویای همه‌ چیز بود. چشم‌های شفافی که برقشون رو به خاموشی می‌رفت، سیاهی نامحسوس زیر چشم‌هاش، صحبت‌ نکردنش حتی چند کلمه در روز، میل به فاصله گرفتن از اون و جونگ‌کوک، همه‌ی این‌ها تهیونگ رو به شک انداخته و کنجکاو‌ کرده بود تا بدونه چه اتفاقی بین پسر کوچیک‌تر و دوست‌پسرش اون شب بعد از رفتنش افتاده!

جونگ‌کوک طبق معمول همیشه، بعد از اتمام کارش توی شرکت، به باشگاه می‌رفت و تا ساعت شیش به عمارت بر‌نمی‌گشت. تهیونگ مسئولیت رسیدگی و سرکشی از مراحل آماده‌سازی پنت‌هاوسشون‌‌ رو به‌عهده گرفته بود و باید تا ساعت چهار خودش رو‌ به اونجا می‌‌رسوند.

داشت با عجله از عمارت خارج می‌شد که صدای شکستن چیزی از توی آشپزخونه، توان پاهاش رو گرفت و کاری کرد که با نگرانی راهش رو به اون سمت کج کنه. با رسیدن به آشپزخونه و ندیدن کسی با دقت اطراف رو چک کرد که چشمش به دسته موی طلایی‌رنگی که از پشت کانتر به‌سختی قابل مشاهده بود، افتاد.

قدم‌های آرومش رو به اون طرف برداشت. کوکی روی زمین سرد آشپزخونه نشسته، با تکیه دادن به کانتر پاهاش رو توی شکمش جمع کرده و سرش رو روی اون‌ها گذاشته بود؛ دستش راستش با تیکه‌های شیشه‌ای که روی زمین ریخته، بریده ‌بود و خونش‌ داشت پارکت‌های سفیدرنگ رو نقاشی می‌کرد. شونه‌های لرزون از گریه‌ش تیر خلاص رو زد و مقاومت تهیونگ رو در هم شکست؛ آه لرزونی کشید و با نشستن مقابل کوکی اون رو در آغوش کشید.

پسر کوچیک‌تر‌ با حس عطر آشنایی که این یک هفته مدام درحال نادیده گرفتن و بی‌توجهی بهش بود، با ناراحتی هق‌هقش رو آزاد کرد و گذاشت توی آغوش عامل تمامی درد‌هاش کمی آروم بشه. علی‌رغم تمام مسائل پیش اومده، تهیونگ ناخودآگاه بهش حس امنیت و آرامش می‌داد و این مسئله حتی بیشتر از قبل پسر کوچیک‌تر رو گیج می‌کرد. مگه اون دوست‌‌پسر جونگ‌کوک و رقیبش نبود؟ مگه مرد روبه‌روش کسی نبود که دلیل تلخ صحبت‌ کردن معشوقش، باهاش بود؟ پس چرا حس بدی به اون نداشت؟!

بعد از گذشت دقایقی، با به‌ یاد آوردن قولی که به پسرعموش داده بود، تهیونگ رو از خودش روند و با صدای نسبتاً بلندی گفت:

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 16 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Two Sweet Ways ✨Where stories live. Discover now