Part3✨

209 47 18
                                    

تهیونگ سرش رو بالا آورد و به محض دیدن کوکی درست توی چند قدمیش، شوکه پلکی زد و با تعجب به طرف جونگ‌کوک برگشت. پسرِ جوانی که مقابلش قرار داشت نسخه‌ی کوچیک‌تر‌ دوست‌پسرش بود و دهان تهیونگ از شدت شباهتشون کاملاً باز مونده بود. جونگ‌کوک بدون توجه به نگاه دلتنگ پسرِ کوچیک‌تر‌، در جواب نگاه پرسشگر تهیونگ، رو به دوست‌پسرش گفت:

_ برات توضیح می‌دم بیب.

تهیونگ که در تلاش بود خودش رو جمع‌ و جور کنه، بعد از قورت دادن آب دهانش، لبخند مهربونی زد و دستش رو برای آشنایی و دست دادن به کوکی دراز کرد. کوکی به سختی بغضی که بخاطر نگاه سرد جونگ‌کوک توی گلوش شکل گرفته بود رو قورت داد و دستی که حالا سنگین‌تر از هر زمانی کنار بدنش سِر شده بود رو بالا آورد.

تهیونگ با حس دست سرد و لرزون پسرک توی دست‌های گرمش با نگرانی به صورت رنگ پریده‌ش خیره شد. کوکی با دیدن نگاه تهیونگ که توش ترحم موج می‌زد، به سرعت دستش رو عقب و آه بی‌صدایی کشید. دوست‌پسر جونگ‌کوکش خیلی زیبا و بی‌نقص بود.

آنا با خوشحالی خودش رو به جونگ‌کوک رسوند و بعد از در آغوش کشیدنش، با لحن گرمی به تهیونگ خوش‌آمد گفت. جونگ‌کوک وقتی نگاه منتظر عمو و زن‌عموش رو برای در آغوش کشیدن و رفع دلتنگی سه‌ساله با کوکی دید، به ناچار به پسرعموش نزدیک‌ شد و اون رو در آغوش کشید.

کوکی شوکه از حرکت غیرمنتظره‌ی هیونگش، به سختی سد اشک‌ پشت چشم‌هاش رو مهار و سعی کرد با تمام حواسش تن معشوقش رو حس کنه. عضلات جونگ‌کوک ورزیده‌تر از سه‌سال پیش شده و عطر تلخِ تنش هوش از سر پسرک عاشق برده بو‌د. جونگ‌کوک اما سعی می‌کرد خاطراتی که مثل فیلمی متحرک از جلوی چشم‌هاش بعد از در آغوش کشیدن دونسنگش به یاد آورده بود رو پس بزنه. اون‌ها تمام بچگی و نوجوانیشون رو کنار هم گذرونده بودن و بدن‌های دلتنگی که قصد رهایی و پس زدن هم رو نداشتن گواه خوبی برای حس عطشِ خفته‌‌ی وجودشون بود. چند ثانیه طول کشید تا جونگ‌کوک به خودش بیاد و رشته‌ی اتصال بین تن‌هاشون رو قطع کنه.

_ از دیدن دوباره‌ت خوشحالم کوک.

جونگ‌کوک با لحن سردی که عمق وجود پسر کوچیک‌تر رو می‌سوزوند گفت. کوکی تلخ‌خندی زد متقابلاً با صدای آرومی جواب داد:

_ منم همین‌ طور هیونگ.

بعد از مراسم آشنایی و معرفی کوکی به تهیونگ، همگی توی سالن پذیرایی بزرگ عمارت جمع شدن و آنا رفت تا برای مهمان‌های عزیزش شخصاً قهوه درست کنه. تهیونگ که دیگه نمی‌تونست کنجکاوی خودش رو کنترل کنه با صدایی آرومی خطاب به دوست‌پسرش لب زد:

_ خدای من. پسر عموت خیلی شبیه توئه جونگ‌کوک! چطور همین چیزی ممکنه؟! چرا بهم نگفته بودی که یک همزاد داری؟!

جونگ‌کوک با بی‌خیالی پاهاش رو روی هم انداخت و جواب داد:

_ این طبیعیه. پدرِ من و کوکی برادر‌های دوقلو هستن و کوکی فقط رنگ چشم و موهاش رو از مادرش به ارث برده.

_ اوه یعنی چون پدر‌هاتون شبیه به هم و همسان بودن، شما هم شبیه به هم شدین؟

جونگ‌کوک سر تکون داد ‌و جواب داد:

_ اره، این توی علم ژنتیک کم، ولی امکان پذیره.

_ ولی تو باید بهم می‌گفتی؛ داشتم از شدت شوکی که بهم وارد شده بود، بی‌هوش می‌شدم!

_ مهم نبود که بگم.

صدای اون‌ دو پایین بود؛ ولی نه اونقدر که کوکی که روی صندلی کنارشون نشسته بود نشنوه! کوکی بعد از شنیدن حرف‌های اون دو با ناراحتی سرش رو به زیر انداخت و سعی کرد با گاز گرفتن لب‌هاش لرزش چونه‌ش رو کنترل کنه. یعنی تا این اندازه برای معشوقش بی‌ارزش بود؟! اون‌قدر که حتی درباره‌ی اون چیزی به دوست‌پسرش نگفته بود! " مهم نبود که بگم " مدام این جمله توی سرش تکرار می‌شد و به حال بدش دامن می‌زد؛ در آخر نتونست جؤ سنگین و سردی که درش قرار داشت رو تحمل کنه و به بهونه‌‌ی این که سرش درد می‌کنه اونجا رو ترک‌ کرد.

یانگ‌سو و آنا که تازه از آشپزخونه با سینی قهوه به جمعشون اضافه شده بود، با تعجب به رفتن کوکی خیره شدن و با نگرانی به هم نگاهی انداختن. غم پنهان توی چشم‌های تنها فرزندشون چیزی نبود که از چشم‌های اون دو دور بمونه و این غم درست بعد از رفتن جونگ‌کوک، چشم‌های براق پسرکشون رو کدر کرده بود. آنا و یانگ‌سو فکر می‌کردن کوکی از رفتن یک‌دفعه‌ای جونگ‌کوک دلخوره و بخاطر همین به دیدنش نمی‌ره و باهاش قهره. اون دو تصور می‌کردن با برگشتن جونگ‌کوک، دوباره همون پسرِ شاد و سرزنده‌ی گذشته‌شون برگرده و همه چیز درست بشه؛ اما انگار اشتباه می‌کردن! رابطه‌ی جونگ‌کوک و کوکی دیگه مثل قبل نبود و این سردی تن آنا رو می‌لرزوند. دلش برای صداس خنده‌های از ته دل پسرکش وقتی داشت با جونگ‌کوک توی حیاط بسکتبال بازی می‌کرد، تنگ شده بود.  بعد از رفتن جونگ‌کوک انگار روح پسرش جسمش رو ترک کرده و فقط تنی بی‌جون براش مونده بود.

آنا بعد خوردن شام، بزرگ‌ترین اتاقِ مهمانِ عمارت که کنار اتاق کوکی بود رو برای اقامتِ جونگ‌کوک و تهیونگ آماده کرد. تهیونگ بعد از گذاشتن وسایل خودش و جونگ‌کوک، توی کمد بزرگ گوشه‌ی اتاق، خودش رو با خستگی روی تخت انداخت. جونگ‌کوک که برای رفع خستگیش به حموم رفته بود با خروجش و دیدن دوست‌پسرش توی اون حالت نیش‌خندی زد و گفت:

_ نگو که خسته‌ای بیب؟! شب تازه شروع شده.

تهیونگ با شنیدن صدای جونگ‌کوک، کمی سرش رو از تخت فاصله داد و با دیدن دوست‌پسرش توی اون وضع، با لذت، سرتاپاش رو رصد کرد. عضوش توسط حوله‌ای کوچیک پوشیده شده و سیکس‌پک‌های خوش‌تراشش با وجود قطرات آبِ روی بدنش، می‌درخشیدن.

تهیونگ روی تخت نشست و همون طور که کتش رو از تنش خارج می‌کرد با صدای بمی لب زد:

_ من که آماده‌م عزیزم، ولی فکر نمی‌کنی بده که صدامون به گوش عمو و زن‌عموت برسه؟!

جونگ‌کوک چند قدم باقی مونده رو تا تخت برداشت و با شیطنت گفت:

_ اتاقشون طبقه‌ی پایینه نگران نباش.

تهیونگ که هر بار با دیدن بدنِ  تراش ‌خورده و عضلات رو فرم جونگ‌کوک گرم شدن بدنش رو احساس می‌کرد با شهوت نالید:

_ پس منتظر چی هستی مردِ من.

Two Sweet Ways ✨Where stories live. Discover now