Part 5✨

240 51 23
                                    


صدای بم و گیرای مرد روی اعصابش بود و سعی می‌کرد با فشردن دسته‌ی صندلیش، خشمی که سر‌تاسر وجودش رو فرا گرفته بود رو خاموش کنه.

از همون لحظه‌ای که چشمش به استاد جدیدِ درس مورد علاقه‌ش‌که از شانس بدش دوست پسر معشوق بود، افتاد تمام کائنات رو لعنت فرستاده بود. آخه محض رضای خدا، چرا اون؟! کسی که چشم دیدنش حتی توی خونه رو هم نداشت... کسی که از وقتی پاش رو به کره‌ گذاشته، شده بود کابوس شب و روزش.

مگه از کوکی بدشانس‌تر هم داشتیم؟! حالا باید سه روز در هفته و ساعت‌های طولانی، حتی بعد از رفتن جونگ‌کوک و دوست‌ پسرش از عمارت هم اون مردک کاریزماتیک رو توی دانشگاه ملاقات می‌کرد!

تهیونگ توضیحات پایانیش‌ رو داد و با تموم شدن ساعت تدریسش، با مهربونی دانشجوهاش رو برای خروج از کلاس راحت گذاشت.

دختر و پسر‌هایی که توی همون نگاه اول شیفته و عاشق وقار، متانت، اخلاق خوب و جذابیت استادشون شده بودن به سختی از تماشای اون مجسمه‌ی خوش‌تراش دل کنده و یکی‌یکی کلاس رو ترک کردن.

تهیونگ که تا اون موقع خودش رو مشغول جمع کردن ویالون و وسایلش نشون داده بود؛ با دیدن کوکی که با بدخلقی در حال خروج از کلاس بود گفت:

_ شما چند لحظه صبر کنید آقای جئون، باهاتون کار دارم.

هری که کنار کوکی ایستاده بود با شنیدن این حرف استادش رو به کوکی گفت:

_ بیرون منتظرت می‌مونم.

_ نه تو برو.

کوکی با جدیت رو به دوستش لب زد؛ حقیقتاً دوست نداشت وقتی که مکالمه‌ش با دوست پسر معشوقش تموم می‌شد و توی ماشینش درحال گریه کردن بود، کسی اون رو ببینه! هیچ‌ ایده‌ای نداشت که استادش باهاش چیکار داره. شاید جونگ‌کوک از حسی که اون بهش داره، به دوست پسرش گفته بود و تهیونگ می‌خواست کوکی رو از دوست پسرش دور نگه داره؛ کسی چی می‌دونست؟!

_ با من کاری داشتین استاد؟

کوکی بعد از خروج هری و سکوت طولانی مدت پسر بزرگ‌تر با جدیدت پرسید. تهیونگ داشت با نگاه عمیق و خیره‌ش، باعث خجالت و عصبانیتش به‌طور‌ هم‌زمان می‌شد.

_ تو با من مشکلی داری کوکی؟ حضور من توی خونه‌تون باعث می‌شه راحت نباشی؟

تهیونگ با لحنی مهربون و باملاحظه پرسید. پسر کوچیک‌تر از زمان ورودش به عمارت جئون طوری باهاش برخورد می‌کرد که انگار وجود نداره و نگاه‌‌های سردش تن تهیونگ رو می‌لرزوند. اون ابداً دوست نداشت که مزاحم کسی باشه و این حقیقت که پسر زیبای مقابلش رو با حضورش رنجونده بود، مثل خوره وجودش رو می‌خورد.

کوکی که از لحن مهربون و سؤالی که پسر بزرگ‌تر با ملاحظه‌گری ازش پرسیده، حسابی جا خورده بود، کمی تنها کمی از لحن تند صبحش پشیمون شد. این حقیقت که استادش چیزی از رابطه‌ی بین اون و جونگ‌کوک نمی‌دونه مشهود بود. کوکی از کی تا حالا انقدر بی‌منطق شده بود که با یک آدم کاملاً بی‌گناه و از همه‌‌جا بی‌خبر این‌طوری صحبت می‌کرد؟! جوابش رو می‌دونست؛ از وقتی که عشقش رد شده و جونگ‌کوک اون رو توی برزخ ناکافی بودن گذاشته بود.

Two Sweet Ways ✨Où les histoires vivent. Découvrez maintenant