Part 2✨

254 55 19
                                    



ساعت هشت شب بود و طبق معمول همیشه همراه با پدر و مادرش دور میز شام نشسته بودن و غذای خوشمزه‌ای که مادرش براشون درست کرده بود رو می‌خوردن. کوکی با بی‌میلی چنگالش رو داخل ظرف سالاد فرو برده بود و باهاش بازی می‌کرد، و به پاستای مورد علاقه‌ش حتی نیم نگاهی ننداخته بود. آنا که از سر‌شب متوجه‌ی حالِ گرفته‌‌ی پسرکش شده بود بالاخره با نگرانی لب زد:

_ پسرم چیزی شده؟ از سر‌شب تا الان نه حرفی زدی و نه شیطنتی کردی، الانم که غذای مورد علاقت رو پَس میزنی و باهاش بازی میکنی، اگر حالت بده فقط کافیه بهم بگی سنجاق کوچولوی مامان.

کوکی با شنیدن لحن نگران و ناراحت مادرش سعی کرد بغض گره خورده توی گلوش رو پس بزنه، پدرش هم دست کمی از مادرش نداشت و با نگرانی بهش زل زده بود.

_ نه چیزی نیست مامان فقط امروز کمی توی دانشگاه خسته شدم و اشتها ندارم همین.

یانگ‌سو لبخندی به پسرکش زد و سعی کرد جو رو برای جلوگیری از پرسیدن سوالات بیشتر توسط همسرش عوض کنه؛ چون به خوبی از این موضوع مطلع بود که کوکی تا خودش نخواد دلیل واقعی حالِ بدش رو بهشون نمیگه و‌ پرسیدن سوالات بیشتر ازش فقط باعث بدتر شدن قضیه میشه.

_ راستی امروز جونگ‌کوک باهام تماس گرفت. مثل این که یک پنت‌هاوس توی همین نزدیکی خریدن و قراره به سلیقه‌ی خودشون دکوراسیونش رو عوض کنن؛ گفت تا وقتی که کارای خونه‌شون تموم بشه میخوان توی هتل بمونن، ولی من بهش اصرار کردم بیان اینجا و نرن هتل اینطوری کوکی هم میتونه رفع دلتنگی این سه سال رو بکنه و با هیونگش وقت بگذرونه.

پدر و مادر پسر بزرگ‌تر برای اداره‌ی تجارت خانوادگیشون بعد از رفتن جونگ‌کوک به لندن، به بوسان نقل مکان کرده بودن و جونگ‌کوک فقط عموش رو توی سئول داشت و این طبیعی بود که یانگ‌سو نخواد با وجود همچین عمارت بزرگی که بالای ده تا اتاق داشت، پسر بردار و دوست‌‌پسرش توی هتل بمونن.

جونگ‌کوک با شنیدن حرف پدرش آوار شدن دنیای کوچیکش رو روی سرش می‌دید. تا الان امید داشت که حداقل جونگ‌کوک ازش دوره و مجبور نیست به جز یکی دو باری که قراره همراه با دوست‌پسرش به عمارت دعوت بشه اون رو ببینه و با خودش عهد بسته بود که ازش دوری کنه؛ ولی حالا با این پیشنهادِ پدرش دیگه هیچ راه گریزی نداشت و باید شاهد از بین رفتن خودش بعد از دیدن اون‌ دو کنار هم می‌بود. با بغضی که حالا عمیق‌تر شده بود و راه گلوش رو سد کردن بود، سر تکون داد و از سر میز بلند شد.

_ من دیگه سیر شدم، کلی درس دارم که باید بهشون رسیدگی کنم، با اجازه.

آنا با تعجب به پسرکش نگاه کرد و خواست از دنبالش بره که همسرش دستش رو گرفت و مانعش شد.

_ بذار کمی تنها باشه عزیزم، اون دیگه بزرگ شده و نیاز به تنهایی داره. شاید چیزی اذیتش میکنه که نمیخواد به ما بگه و این طوری فقط معذبش میکنی.

Two Sweet Ways ✨Where stories live. Discover now