"چَپتِرِ آخَر؛ حَلقه اِزدِواجّ"

48 10 47
                                    

«چهار ماه بعد»

توی این چهار ماه فلیکس بدون استراحت به درمانش ادامه داده بود، حتی روز های تعطیلی هم با اسرار های هیونجین برای تمرین به مرکز فیزیو تراپی می‌رفت.
الان دیگه کاملا می‌تونست راه بره و فقط و فقط دو جلسه دیگه مونده بود تا کاملا بتونه خوب خوب بشه.

هیونجین همون‌طور که به خودش قول داده بود هر روز روی اون پسر کار کرده بود و تمام وقتش و برای خوب شدن پاهای فلیکس گذاشته بود، موفق شده بود چرا که تونسته بود اون پسر و نجات بده، خواسته اش این بود که اون فلیکس کوچیک آروم و تبدیل به فلیکس شوخ و شیطونی که در گذشته وجود داشت بکنه.

جونگین و سونگمین هم تمام این چهار ماه با هم بودن و باهم تایم خیلی زیادی میگزروندن.
تو دانشگاه باهم حرف نمی‌زن ولی به محض بیرون شدن از دانشگاه دستای هم و میگرفتن و باهم برای قدم زدن و وقت گذروندن به شهر میرفتن.
میشه گفت اون دو نفر برای هم تکیه گاه خیلی خوبی بودن و به خوبی از هم مراقبت می‌کردن.

هیونجین و فلیکس هنوز رابطشون به عنوان دکتر و مریض، و یا شاید دوتا دوست باقی بود اما هیچوقت کسی از وجود فلیکس تو زندگی هیونجین و تفاوتی که ایجاد کرده بود خبر نداشت.
هیونجین بعد ورود فلیکس تو زندگیش یه آدم دیگه شده بود و گاهی این حس آنقدر زیاد میشد که نیاز داشت کمی ام که شده آروم بگیره.
اون پسر همون نور خورشیدی بود که هیونجین تو زندگی سیاهش بهش احتیاج داشت.
دیگه خبری از سیگار نبود، خبری از غم و ناراحتی و پشیمانی و حسرت از گذشته نبود.
الان دیگه فقط و فقط اون پسر بود و اون پسر.

همچنان فلیکس حالا که خوب شده بود نصفی از تایمش و به سالن رقص می‌رفت و در کنار دوست هایی که دو سال و خورده ای ازشون دور بود می‌رقصید و خوشحالی میکرد.
دیگه خبری از ویلچر و عصا و یا نا امیدی نبود.
اون پسر دوباره برگشته بود به زندگیِ قبل تصادفش و خوشحال تر از هر انسانی بود.

آخرین قدم هاش رو سمت هیونجین برداشت و بعد از تموم شدن اون میله آهنی، دست هاش و ول کرد و لبخندی زد.
هیونجین با دیدن لبخند اون پسر لبخندی روی لب هاش ظاهر شد.
اون پسر بعد چهار ماه تونسته بود راه بره و امروز آخرین جلسه فیزیو تراپیش بود.
دیدن اون پسر موقع راه رفتن براش از همه چی زیبا تر بود.

فلیکس با خوشحالی سمت هیونجین اومد و خودش و تو آغوش اون مرد انداخت و لبخندی زد.
در کنار لبخندی که داشت اشک شوقش هم همزمان از چشم هاش پایین ریخت.
اون مرد به فرشته نجات تو زندگیش بود، فرشته ای که فقط برای نجات اون پسر فرستاده شده بود.

هیونجین هم در جواب آغوش اون پسر، محکم اون پسر و به خودش فشرد.
صورتش و سمت موهای اون پسر برد و عطر خارق‌العاده موهای اون فرشته رو بو کشید.

- هیونجین...نمیدونی چقدر خوشحالم، امروز خوشحال تر ازون چیزیم که فکرش و می‌کنی.

فلیکس با ذوق این حرفش و گفت و دوباره اشکی ریخت.
امشب بعد از دو سال و خورده ای دوباره اجرای رقص داشت و نمیتونست خوشحالی و شوقش و برای برگشت روزای خوبش توصیف کنه.

The Healer; HyunlixOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz