مرد بزرگ تر مات و مبهوت به پسری که روی ویلچر نشسته از پایین نگاهش میکنه نگاه میکرد.
حقیقتش فکرش و نمیکرد که در جوابش چی بگه اما حس میکرد به یه خیال راحت احتیاج داره و چه خوب که اون پسر الان اینجا بود.- البته..خب، چه مدل بستنی دوست داری؟
هیونجین با لبخند از فلیکس پرسید و فلیکس اون لبخند زیباش و به هیونجین نشون داد و گفت :
- توت فرنگی وانیلی.
مرد لبخندی زد و بعد از قفل کردن در اتاق، از ساختمون فیزیو تراپی بیرون شدن و بعد هیونجین با آوردن ماشینش، فلیکس و داخل نشوند و خودش هم نشست و حرکت کردن.
حدودا بیست دقیقه بعد خودشون و جلوی یه بستنی فروشی کنار رودخونه هان پیدا کردن.
هیونجین ویلچر فلیکس و باز کرد و بعد پسر و روی ویلچر گذاشت و سمت اون دکه بستنی رفتن.
با رسیدن کنار دکه کوچیک اون مرد، سلامی دادن و بعد شروع کردن به انتخواب کردن بستنی.
فلیکس همونطور که خواسته بود یه بستنی توت فرنگی وانیلی گرفت و هیونجین هم یه شکلاتی گرفت.
هیونجین خواست پول و حساب کنه ولی ازونجایی که فلیکس اون مرد و دعوت کرده بود اجازه پرداخت پول و نداد و خودش پول پرداخت کرد.
هردو همونطور که بستنیشون رو میخوردن سمت یکی از صندلی های که رو به رودخونه بود رفتن و هیونجین روی صندلی نشست و فلیکس هم با ویلچر کنار هیونجین سابت بود.دقیقه های طولانی باهم حرف زدن و بستنیشون و خوردن تا اینکه بستنی هاشون تموم شد.
با تموم شدن بستنی انگار فکر هیونجین دوباره قفل اتفاق های امروز، همراه نامزد سوابقش شد.
نگاهش که رنگ غم داشت و به رودخونه داده بود...چرا بعد این همه مدت اون برگشته بود و ازش میخواد ببخشتش؟ چرا اون شبی که تو بار همراه یه نفر دیگه درحال خوشگذرونی بود و به این راحتی فراموش کرده بود؟فلیکس به خوبی متوجه رنگ نگاه غم زده هیونجین شده بود و خیلی خوب احتمال میداد دلیلش اتفاق امروز باشه.
چیزی نگفت، نه بخواطر اینکه کنجکاو نبود..بخواطر اینکه دوست نداشت هیونجین و بخواطرش موضب کنه پس ترجیح میداد منتظر بمونه تا خود اون مرد درموردش بحث کنه.- میدونی آقای دکتر...اولین باری که مامانم عکست و بهم نشون داد و گفت قراره کنار تو درمان بشم، یه جورایی با دیدن چهرهات یهویی یه حس دژاوو بهم دست داد.
مرد نگاهش و به پسر داد و به چشم های گم شده اون پسر خیره شد.
این خیلی عجیب بود...چون از همون بار اول که فلیکس و دیده بود خودش هم همچین حسی است.- منم همین حس و نصبت به تو داشتم، انگار ما هم و ملاقات کرده بودیم قبلا.
فلیکس نفسی بیرون داد و گفت :
- درسته...و من بعد اینکه یکم گذشت درموردت خیلی فکر کردم چون ذهنم و مشغول کرده بودین و بعد فهمیدم که...
![](https://img.wattpad.com/cover/374819665-288-k907378.jpg)
ESTÁS LEYENDO
The Healer; Hyunlix
Romanceاسم : شفادهنده. ژانر : زندگی مدرسه، رمنس، روزمره مینی فیکشن، روز های آپ: دوشنبه ها. «داستانی از یک عشق مقدس و پاک» - شاید اگه همه تو زندگیشون یه دکتر داشتن، هیچوقت افسرده نمیشدن.