«چَپتِر چهارم؛ پایانِ دِردّ»

97 27 60
                                    

کم کم قدم های بعدی رو هم برداشت و سمت میله ها رفت.
لحظه ای که پیش میله رسید دست راستش و روی یه میله گذاشت و محکم گرفت اما لحظه ای که خواست دست بعدی رو برداره یهو روی پاهاش فشار اومد و نزدیک بیوفته، اما هیونجین از کمر فلیکس محکم گرفت و پسر با ترس سرشو سمتش چرخوند.

" حالت خوبه؟ "

ظربان قلب خونه خراش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و و بدنش هر لحظه با وجود دست دکتر روی کمرش، گرم تر و گرم تر میشد.
به نفس نفس افتاده بود همزمان دستاش می‌لرزید.
ترس اینکه نتونه و بیوفته الان کاملا از وجودش پریده بود و تنها چیزی که حس میکرد دست های گرم هیونجین دور کمرش بود.

آروم سری تکون داد و گفت :

- آره...خوبم، فقط یکم ترسیدم.

مرد لبخندی زد و با لحن آرومی به فلیکس کمک کرد تا سال به ایسته.

- نترس...بهت گفتم که من اینجام پس از چی میترسی؟

- درسته اما...بعد دوسال اولین باره که وایستادم.

هیونجین سری تکون داد و کمر فلیکس ول کرد و ازش کمی فاصله گرفت.

- درکت میکنم فلیکس، اما بهت اعتماد دارم که میتونی.

دیگه حرفی نزد و فقط و فقط به راهش ادامه داد و از دو طرف میله محکم گرفت و شروع کرد به قدم برداشتن.
سخت بود اما باید موفق میشد، باید روی پای خودش وایمیستاد.
نمیدونست چرا اما هر بار که به لبخند اون مرد وقتی بهش امید میداد نگاه میکرد، دو برابر بیشتر و بیشتر امیدوار میشد و میخواست بیشتر و بیشتر تلاش کنه.

هیونجین با لبخند به تلاش اون پسر نگاه کرد و از درون تشویقش میکرد...طوری که تمام تلاشش و برای راه رفتن و بدم برداشتن میکرد براش ستونی بود.
اون پسر قطعا کوهی از امید بود و هیونجین خیلی زود متوجه این شده بود.

»»»»»«««««

فردای روزش قبل اینکه بره مدرسه  یه سر پیش روانشناس رفت.
باید برای آخرین باری که به جلسه روانشناسیش شرکت میکرد، ازون مرد مهربون تشکر میکرد، بخواطر حرف هایی که بهش گفته بود و امیدی که بهش داده بود.

در آسانسور باز شد و مادرش ویلچر فلیکس و سمت آسانسور برد و دکمه طبقه بالا رو زد.
در آسانسور باز شد همون موقع دکتر کای نگاهش و از مرد رو به روش گرفت و به آسانسور و پسری که با لبخند بهش نگاه میکرد دوخت.

- خیلی خوب آقای پارک، خوشحالم باهاتون هم صحبت شدم.

مرد این و گفت و بعد از خداحافظی سمت فلیکس رفت و جلوش زانو زد.
با لبخندی که روی لب خاش بود به پسرک نگاه کرد و گفت :

- خوب...اولین جلسه دیروز چطور بود؟

فلیکس لبخندی زد و گفت:

- به شدت عالی، واقعا خوشحالم که میتونم درمانم و شرع کنم.

The Healer; HyunlixOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz