جین روی مبل نشسته بود و بطور عجیبی احساس معذب بودن داشت،جین معتاد کار بود و وقت زیادی با خانوادهش و حتی خواهرش نمیگذروند بخاطر همین کم پیش میومد توی مهمونیها شرکت کنه واسه همین درست بخاطر نداشت قبلا اصلا داخل خونهی خواهرش اومده یا نه یا دکور عوض شده یا همین بوده،گوشی نامجون زنگ زده بود و اون جین و تنها گذاشته بود تا به مکالمهش برس و جین بعد از اینکه یدور کامل پیش خودش حسابی مرد وقضاوت کرد و هنوزم صحبت کردن نامجون تموم نشده بود تصمیم گرفته بود یکم به در و دیوار و اطراف توجه کنه،روی میز کنار مبل قاب کوچکی بود که عکس نوزادی کوک توی آغوش خواهرش و نامجونی که دستش و دور شونه خواهر جین حلقه کرده بود قرار داشت،جین با بغض به عکس خیره بود میتونست غم و حتی توی عکسم از صورت خواهرش تشخیص بده اونا پنج سال اختلاف سنی داشتن و جین قبل اینکه خواهرش حتی بره دبیرستان به دانشگاه رفته بود درگیر تحصیل بود وبه ندرت با خواهرش صحبت میکرد همون موقعها هم بود که خواهرش از این رو به اون رو شد افسردگی شد و مشکلات دیگه
وقتی به جین خبر داد که میخواد با یه مرد خوب ازدواج کنه جین امیدوار بود خواهرش بتونه به زندگی برگرده ولی حتی بدنیا اومدن کوک هم کمکی بهش نکرده بود،همیشه براش سوال بود چه اتفاقی برای خواهرش افتاده و حتی حدسایی هم داشت
YOU ARE READING
MAKE IT YOUR OWN!
Fanfictionسعی میکرد نفسهای سریع و لرزونش و کنترل کنه،آروم آروم ملافهی مچاله شده رو از مشتش رها کرد و دست دیگش و از باکسرش بیرون کشید،انصاف نبود دقیقا لحظهای که به اوج میرسه تلفنش زنگ بخوره جین روی تخت غلت زد و چشمای بستهش که هنوز خمار بودن و باز کرد و گو...