درد شکمش بهتر شده بود ولی درد قلب و پاهاش نه !
دلش از این همه بی رحمی مادرش شکسته بود !
جیسو می گفت که از اواسط تنبیه بی هوش شده بود و تا الان که نیمه شب بود خواب بوده !!! فردا روز آخرش بود و این باعث خوشحالی بود ، جیسو می گفت طبیب گفته که احتمالا این دو سه روز هیجان زیاد و همچنین اظطراب زیادی تحمل کرده که زود تر هیت شده !با صدای در خروجی که باز شد متعجب سر جاش نشست و ملحفه رو روی پاهای لختش کشید ، اون که جیسو رو فرستاده بود تا بخوابه ، پس اینجا چیکار می کرد؟؟؟
صدای قدم ها می اومد و یهو در اتاقش باز شد .
با دیدن فرد سیاهپوشی که چهره اش رو پوشونده بود با ترس زمزمه کرد: ت...تو ک..کی هستی؟؟؟مرد سیاه گوش بعد بستن در کشویی به طرف سونگمین برگشت و پارچه ی سیاه رو از صورتش برداشت .
سونگمین با دیدن مینهو متعجب شد : شا..هزاده شما اینجا چیکار می کنید؟؟؟
مینهو جلوتر اومد و با گستاخی روی صندلی نشست : بهتر نیست تو بگی که تک و تنها اینجا چیکار می کنی؟؟؟؟چرا فقط ورودی قصر شرقی نگهبان داره؟؟؟چرا جلوی اقامتگاه تو یه نگهبان نیست؟؟؟؟
سونگمین که دید مینهو رسمی و مودبانه صحبت کردن رو کنار گذاشته تصمیم گرفت اون هم این راه رو پیش بگیره : دلم می خواد اینجا باشم ، به تو مربوطه؟؟؟؟
-معلومه که مربوطه !!!
سونگمین از گستاخی مینهو خنده ی ناباوری کرد : اونوقت دقیقا چیش؟؟؟؟
-تو یه امگایی نه ؟؟؟
سونگمین هل شده به تته پته افتاد : ن..نه ..ک.ککی گف..ته؟؟؟
-دیشب خودم دیدمت که کنار پنجره بودی ، موقع شام بوی فرومونت رو حس کردم ، تو دیشب وارد هیت شده بودی !!!
+نه...من..نبودم..ت..تو اشتباه...فهمیدی .
-واقعا؟؟؟ولی من هنوزم می تونم بوی اسلیکت رو که از لای رون هات سرازیر میشه رو بفهمم .
بهم دروغ نگو ، اومدم یه چیزی بپرسم !!!!سونگمین فهمید که انکار کردن راهش نیست : خ..خب که چی؟؟؟ چه سوالی داری؟؟؟
-ببین قول بده نخندی ها ولی امروز صبح درست موقعی که تو داشتی تنبیه می شدی منم قلبم درد می کرد ، با دیدن چشمای اشکیت منم یهو اشک ریختم !!
نگاه سونگمین جوری بود که داد میزد *انقدر دروغ بهم نباف* ولی به حرف اومد : خب؟؟؟شاید مشکل قلبی داری؟؟؟
-نهههه ... میگم با کتک خوردن تو این اتفاق افتاد .
+خ..خب من از کجا بدونم ، حتما یه دلیل دیگه داشته دیگه !!!!
مینهو توی فکر فرو رفت ولی یهو با به یاد اوردن چیزی دستش رو توی یقه ی لباسش فرو کرد و دوتا ظرف کوچیک سفالی در آورد .
به طرف سونگمین رفت و روی تخت نشست .
YOU ARE READING
Shameful Love
Fanfictionآمدی جانم به قربانت بمان...دیگر نرو! جان به لب آورده هجرانت بمان...دیگر نرو! منتظر بودم بیایی یار زیبا روی من! تا گذارم سر به دامانت بمان...دیگر نرو! وقت دلتنگی نگاهم کن...تمنا می کنم! دل شده حیران چشمانت بمان...دیگر نرو! Couple:2min Ganer:romance_o...