قدم های بلندش از چهارچوب در گذشت و وارد اتاقی شد که شب قبل رزرو کرده بود. دو قدم کوتاه دیگه کافی بود تا قامت آشنایی رو ببینه. مثل هرباری که باهم ملاقات کرده بودند با وقار و جذبه ی یه شاهزاده روی مبل نشسته بود و پاهاشو روی هم انداخته بود. نگاهش از دیوار شیشه ای اتاق به آسمون شب وصل شده بود و چشم هاش بدون پلک زدن ثابت مونده بود. هربار که مرد رو اینجوری می دید معذب می شد. نمی دونست باید با این مجسمه ی پرغرور چطوری برخورد کنه.
-بازم به قراری که خودت ترتیب دادی دیر رسیدی، کیم.
پلک هاشو بهم فشرد. نمی شد به لحن سرزنش گر این مرد عادت کرد. هنوز نگاهش به آسمون بود انگار حضور سوکجین هیچ اهمیتی نداشت. قدم های باقی مونده تا مبل خالی اتاق رو طی کرد.
-نمی فهمم چرا انقدری اصرار داری کیم صدام کنی.
کت اش رو درآورد و روی دسته ی مبل انداخت. هیچ وقت نمی تونست حرکات اون مرد رو تقلید کنه پس حتی به امتحان کردنش فکر هم نکرد با بی قیدی وزنشو روی مبل انداخت و برخلاف مرد با پاهایی که فاصله ی زیادی از هم داشتند نشست. لبشو بین دندون کشید و موقع رها کردنش صدای اعصاب خوردکنی تولید کرد.
-نکنه در این حد خودشیفته ای که دوست داری فامیلی خودت رو مدام بشنوی. هرچی نباشه تو هم یه کیم هستی.
نگاه مرد بالاخره از آسمون کنده شد و به صورت سوکجین رسید. حالات چهره اش انقدر تکراری و قابل پیش بینی بود که شک می کرد شاید قبل از اومدن ماسکی چیزی به صورتش می زنه.
-امشب پر حرف تر شدی کیم سوکجین ولی هنوز چیز به درد بخوری نگفتی.
چینی به بینی اش انداخت و نگاه بی حالت پسر رو جواب داد.
-چیز به درد بخوری که می خوای بدونی چیه؟
-می خوام بدونم اون پیرمرد این روزها چیکار می کنه.
تک خنده ای کرد و بیشتر به مبل لم داد. چینی که بین ابروهای مرد نشست بهش لذت می داد. خوشش می اومد به استاندارهاش بی احترامی کنه. از این که بهش نشون بده اونا از یه دنیا نیستند.
-تند نرو. یادت نره که من جاسوس شماها نیستم.
-ولی بهمون نیاز داری.
-همونقدر که شما به من نیاز دارید.
ابروهای درهم و گوشه ی منقبض لب هاش از مرد ظاهر ترسناکی می ساخت اما سوکجین تمام ترس هاشو زندگی کرده بود. یه اخم ساده از یه مرد کت و شلواری که توهم اشراف زاده بودن داشت اونو نمی ترسوند.
-فکر می کنی با کسی دیگه هم این شانسو داری؟
کف دست هاشو روی دسته ی مبل گذاشت و کمی خودش رو بالا کشید تا صاف بشینه. هنوز هم از نگاه مرد چیزی نمی فهمید و تنها چیزی که باعث ترسش می شد همین بود. نمی دونست حرف هاش چقدر روی این مرد تاثیر داره. حتی نمی تونست تشخیص بده خط قرمزها کجان و کی باید ترمز بگیره.
YOU ARE READING
The night the moon left the sky
Fanfictionیونگی مخالف ورود هوسوک به باندشون بود اما وقتی پدرش مخالفتش رو نادیده گرفت و اون پسر رو وارد باند کرد برای یونگی چاره ای نذاشت جز اینکه به روش خودش با اون پسر تسویه حساب کنه. ******* -اینجا چه غلطی می کنی؟ چی از این دنیا می دونی که قبول کردی عضوی از...