Chapter 1

2.2K 165 14
                                    

جلوی در چوبی ایستاده بودم و کلیدا توی دستم بود چمدانم هم تو اون یکی دستم نگه داشته بودم خوابگاه دقیقا تو آخرین طبقه قسمت B بود و از بقیه خوابگاه ها جدا بود روی در یه تابلو بزرگ دیده میشد "خوابگاه اتاق69.
من چرخیدم و به اتاقای دیگه هم نگاه کردم هیچ کس دیده نمیشد.
کلید ها رو توی سوراخ قرار دادمو و چرخوندم در باز شد چمدون گلدار بزرگمو دنبالم کشیدم توی اتاق تو همین حال یه نگاهی به اتاق انداختم.
دو تا تخت بود و بیشتر اتاق رو اشغال کرده بودن و حموم درست گوشه اتاق قرار داشت. یکی از تختا با ملافه های سفید بود و اون دست نخورده به نظر می رسید اون یکی تختم با ملافه های آبی بود و لباس ها توی اتاق پراکنده بودن.
اتاق کثیف بود.
چمدونمو روی تخت سفید قرار دادم قبل از اینکه بتونم پتو رو کنار بزنم پام به یه بند گیر کرد من یه چیزی رو از رو تخت برداشتم و جیغ کشیدم چون اون...... اون.... یه ... سوتین بود و اون مال من نبود.
آخه کی سوتین هاشو توی تختش نگه میداره؟؟؟؟
از چندشم از تخت بیرون اومدمو به سمت تخت آبی رنگ رفتم چند دقیقه به تخت نگاه کردم و بعد رو تخت سقوط کردم.
* * *

چشامو باز کردم همونطور که به تخت خیره شده بودم به اون یکی طرف برگشتم صورتم با صورت یه آدمه دیگه روبرو شد این بدترین چیز تو عمرم بود.
من ناگهان تو صورتش جیغ کشیدم.
"وات د فاک؟"
"از تختم برو بیرون!" من بهش پریدم و بالشمو از رو تخت قاپیدم تا باهاش از خودم دفاع کنم.
"تخت تو؟ این تخت لعنتی منه"
"لطفا پیش من از کلمه های بد استفاده نکن." من زیر لب گفتم " در ضمن تو نباید یه دختر باشی؟ منظورم اینه که تو ایمیلی که بهم اومده بود نوشته بود که هم اتاقیم یه دختره و خب امم تو نیستی.
خوب خانم کلارک بهم گفته بود که هیچ کتابی رو از رو جلدش قضاوت نکن و در مورد تو هم باید اینطور باشه.
اون پیش خودش خندید و دو طرفش صورتش چال افتاد
"میخوای چک کنیم تا ببینیم من دخترم یا نه؟" بعدم دستشو به اونجاش زد.
"نهههههههههههههههه" دستامو جلوش قرار دادم و سعی میکردم تا متوقفش کنم بعدم بالش رو جلوی صورتم قرار دادم.
"تو مطمئنی؟ یعنی منظورم اینه که نخوای من بهت................"
"خواهش میکنم جملتو تموم نکن" من ازش خواستم " من باید یه کاری کنم"
"یه کاری هممممم" اون دستاشو زیره چونش گذاشت و وانمود میکرد که داره فکر میکنه.
"بزار ببینم ....... تو میتونی.... تو هیچی درباره ....... نمیدونی"(نتونستم بنویسم خودتون بفهمین) اون پیش خودش خندید. اون هات بود خودشم خیلی هات
"هی دارم شوخی میکنم من هریم" اون دستشو جلو آورد تا باهام دست بده اما من باهاش دست ندادم و فقط سرمو تکون دادم "تو چرا باهام دست نمیدی؟؟؟"
"تو به اونجات دست زدی." من پایینو نگاه کردم قبل از اینکه باهاش رو در رو شم.
اون قیافه ناراحت به خودش گرفت و گفت:" تو همیشه به رونالد چیز میگی؟"
اون روی تخت نشست شاید من خودمو مثل یه مریض نشون دادم چون اون پیش خودش خندید.
"اگه دستامو بشورم تو باهام دست میدی و بهم اسمتو میگی؟" من سرمو تکون دادم.
اون داشت دستاشو توی سینک دستشویی می شست و منم داشتم بهش نگاه میکردم تا مطمئن شم از مایع دستشویی استفاده میکنه، خوب من یکی ازاون وسواس ها نبودم ولی آدم جدی ایی بودم ولی اون درست جلوی من به چیزش دست زد.
"من ریلی بروکس" باهاش دست دادم.
"من هم هری استایلز" لبخند زدمو گفتم :"از آشناییت خوشحالم هم اتاقی."
"هم اتاقی برای سه سال با بزرگترین و مشهورترین دخترباز دانشگاه" من روحا مردم.
من باکره به اینجا اومده بودم و ترک اینجا با اون مثل جهنم خواهد موند.

سلام این داستانو من ترجمه میکنم و این اولین بارمه و اگه کم بود ببخشید چون فقط داشتن با هم آشنا میشدن
سعی میکنم هر شب آپدیت کنم اگه رای و نظر بدین ممنون میشم و خیلی متشکرم که داستانمو میخونین
یکیم من زین گرلم هر چند این داستان درباره هریه

Dorm Room 69(Persian Translation)[H.S]Where stories live. Discover now